دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

الناز دیگه رفت و پرپرشد خخخخخخخ

1392/12/13 20:17
246 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی نازم.امروز فرداست که تکلیف این ماه هم مشخص میشه بااینکه میدونم نیومدی تودلم اماخب فعلا منتظرم...ماه آینده هم مطمینانمیتونیم زیاد درگیراقدام و ایناباشیم چون ممکنه اگه قسمت باشه مسافرت باشیم ...مامانی گاهی تنهایی خیلی بهم فشارمیاره و ازنبودنت به زمین و زمان بدمیگم اماخب من الان باهفت هشت ماه پیش خیلی فرق دارم...خیلی آرومترشدم الحمدالله و واقعا راحتم اما اگه بیای دیگه منت میذاری همه کسم...نذار دیگه بیشترازاین ازاینکه ندارمت شرمنده باشم...برات بگم از دیشب...اول ازهمه چون شکلک نمیذارم ناراحتم باتبلتم و فقط میخوام زود زودبنویسم ...دیروزبابایی ارومیه بودساعت چهارونیم پنج بودبابایی رسیدنهارخوردیم یکم حرف وبعدش راهی شدیم اول وقتی ماشین روگذاشتیم پارکینگ متوجه شدیم کارت سوخت بابایی توکیف مدارکش نیست یکم کیف و ماشین وگشتیم امابعدش پیشنهاد دادم برگشتنی به جایگاه بنزین یه سربزنیم....رفتیم شکلاتهای آقاوخانم نژادی رو تحویل دادیم یه نیم ساعتی پیاده گشتیم امااصلاحس خریدنداشتیم البته بنده،،،چون شوشوخریداشوکرده...یه سفره ی خوشکل دونفره خریدیم وبعدش به دوتا ازمشتری های بابایی سرزدیم ومیوه خریدیم و برگشتیم شام خوردیم رفتیم خونه مادرشوشو....رفتیم داخل زن داداش و داداش جاریم،جاریم بچه هاش و خواهرشوشوو مادرپدرش خونه بودن...اوف چه سخت بود تحمل جاریم که تو روت پیش همه میگه میخنده اماپشت سرخنجرپشت خنجرمیزنه...یکم نشستیم...بعدش مادرشوشوسوغاتی هامون رو داد یکم نشستیم اومدیم خونه.....یه چیزی ناراحتم کرد...پارسامریض بودسرماخورده بودهمش میگرفت ماچش میکرد....اومدیم خونه گفتم شایدمن پارسارو بیشترازتودوستش دارم امااگه توازش مریض بشی بخوابی وبه کارت نرسی من بایدسختی بکشم و ناراحتت بشم...بهش برخوردخخخخخخخخخخخ....بعدرفت بگیره بخوابه نه بوس نه شبخوش هیچی.....هرچی اعصاب داشتم بهم گره خوردن وازحرصم نمیتونستم بخوابم...صبح هم ساعت پنج ونیم بیدارش کردم و بدرقه اش بعدلالاکردم تاساعت نه...بعدش لباس پوشیدم و پیاده اومدم تاخونه باباایرج جونم...آشپزخونه وهال مامانی روهم به کمک هم تموم کردیم اماچشتون روزبدنبینه...مامانم چهارپایه ی چوبی داره یکم ازکارافتاده شده...رو اون بودم کابینتارو پاک میکردم میخواستم بیام پایین پامومیخواستم بذارم روپله اش یهو تعادلم بهم خورد دیگه افتادم....پام گیرکرداون بالا خخخخخخخخخخ یه صحنه ای بوداصلا باحال..پام زخم شد زانو به بالای پای چپم بادکرده اماهنوزکبودنشده...مامان بیچارم چقدترسیده بود...یکم گذشت.......یه چهارپایه ی پلاستیکی دیگه دارن ایشووون رو اون بودم خخخخخخ یهوشکس پام رفت داخلش...شخ شخ شخ اونم ناکارشد.،،،مامانم یه هزاری اورد رو سرم چرخوند برای صدقه....خخخخخحخخخخخخ اماازقدیم گفتن تاسه نشه بازی نشه....اخریشم کم کم داشت کارآشپزخونه تموم میشدکه واستاده بودم وسط اپن وکابینت که زمین هستش...داشتم قرکمرمیومدم مثلا.....بگوآخه جاقحطیه بچه.....یهوازکمرم یکم پایین تر رفت توقسمت تیز کابینت اوف یهوجیغم رفت بالا.....بخدا این آخری اون دوتای قبلی رو شست وبرد...سخت گذشت...بعدش داداش سجادم که خیلی دلم براش تنگ شده بودباامیراومدن چن دقه بعدش بابام اومدو داداشم براش آمپول زدوبعدش داداش سفارش ساندویچ داد خوردیم واونارفتن وبعدش منومامانم شروع به کارکردیم....فرداهم شوشوجون میرن ماموریت و پنجشنبه غروب برمیگردن.....نی نی محترم برا این تنهاموندنامیگم زودی بیا....ضمنا دیروز ژیلا بهترین دوس مدرسه و دانشگام وخواهرصیغه ایم گفت که خواهرش مریم زایمان کرده به سلامتی وشکرخدا...یه دخترداشت به نام اسماء یه دختردیگه هم آورده اسمشوگذاشتن اسراء....خداحفطش کنه...اوووووووف چقدنوشتم خسته شدم....دوستون دارم....دوستای منتظرم فکروخیال روبذاریدکناربخداخدایهوغافلگیرمون میکنه ونی نی هامون خیلی زودمینان پیشمون شادباشید دنیاهمش دورزه بوووووووووس خدانگهدار

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

زهراخ
13 اسفند 92 22:55
سلام عسلم خوبی الهی بمیرم واست که زخم وزولی شدی عزیزم انشاا...فرداخبرای خوشی میشنوی وماروهم خوشحال میکنی عجقم میتونم به عنوان خواهرروت حساب کنم البته اگه عیبی نداره
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام خواهرجووووون خوبی ابجی جون مرسی انشالله بله من درخدمتم اگه لیاقتشوداشته باشم حتمااااااااا
باران
14 اسفند 92 13:24
خیلی با حالی الناز جون
الــنـــازجوون
پاسخ
سلاممممم بارن جون اینترنتت فعال شد.?باحالی ازخودته خواهرخخخخخخخخخ
نیلوفر جون
14 اسفند 92 14:17
فریبا
14 اسفند 92 15:33
سلااااااااااااااااااام الناز جونم خوبی؟خسته نباشیییییییییییییی عزیزم انشالاه این ماه پری نمیاد و نی نی ات میاد الهییییییییییییییییییییییییییییی آمین
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فریبای عزیزم مرسی شماخوبی?مرسی گلم تا الان که خبری نیس ببینیم بعدازاین چی بشه فداتشم انشالله نی نی توام زووووووووودی میاد و دنیا مال تومیشه خواهری
زهراخ
14 اسفند 92 19:00
خصوصی گلم
مامان یاسمن و محمد پارسا
14 اسفند 92 22:57
سلام عزیزم وای چه اتفاقات بدی عزیزم مواظب خودت باش
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام خداروشکربه خیرگذشت