11 اسفند...
سلام سلام سلام
خانمها...دوستای گلم خسته نباشید از این همه کار و تلاش برای خونه تکونی هاتون
امروز من زیاد حوصلم سرنرفت و حسابی وقتم گذشت...صبح ساعت 9 خواهرشوهر گرامی بنده رو از خواب ناز بیدار کردن با صدای زنگ تلفن خونهگفت داداش کوچیکه رو که خونست بگو نهار بیاد خونتون و از این حرفا...منم زودی جو گیر شدم و اس دادم که برادر جان نهار منتظرتم....بعد ارسال اس ام اس گفتم عجب کاری کردما من تک و تنها چطوری راحت باشمجوابی نگرفتم تاایکه سرم زد دوباره اس بدم که اگه الان نمیای شب برای شام بیا تا یکم با داداشت دور هم بشینیم و بحرفیم....همون لحظه اس اومد که نهار میام...دیگه رفتم زودی سر یخچال و مرغ اینارو بیرون اوردم و پختم و برنجمم خیس کردم....سالاد اماده کردم...دیگه گفتم میاد زودی میگه گرسنمه عجله ای همه چی رو اماده کردم...ساعت1:30 بود که دیدم اس داد که داره میاد رفتم لباس پوشیدم اومدم میز چیدم...اومدگفت همون وقت که اس دادم تازه بیدار شده بودم ازخواب و تازه صبحانه خوردماعصابم بهم ریخت...منم از صبح هیچی نخورده بودم یه چایی باهم خوردیم و بعدش به پیشنهاد من نهارخوردیم...بعدنهاریکم فیلم دیدیم و وقت گذشت ساعت5:30اینابود که تشریف بردن...
آخش.....آقا من یه اعترافی میکنم....من ازاینکه برای کسی غذا درست کنم بدم میاد یه جورایی استرس میگیرم....چون خانواده ی همسری بنده همش دوس دارن از غذاهای آدم ایراد بگیرن....هیچی هم نگن میگن الناز روغن زیاد میزنی بابام جان چیکار دارین اخه...برای همین بدترین و سخت ترین کار و همین اشپزی برای اونا میدونم
بعدش که داداش تشریف بردن من جم و جور کردم یه نیم ساعت تردمیل زدم و بعدش رفتم دوش...
تازه نشسته بودم پای لپ تاب که شوشوی عزیز تر ازجانم تشریف اوردن ...
نهار که 5-4قاشق برنج با یه تیکه کوچولو مرغ خوردم...
شامم سوپ خوردم با سالادعادت کردم به کم خوری خدا کنه بتونم به قولی که به خودم دادم عمل کنم...
فردا همسری جونم ارومیه ست...سرظهری فکرکنم مادرشوشو و پدر شوشو میرسن...ماهم شب میریم به دیدنشون...وای امان جاری هم اونجاست مطمئنا خدایا کاری کن اعصابم خراب نشه
دوستای گلم دوستون دارم...
راستی باران جونم زودتر بیا خانمی دلمون خیلی برات تنگ شده عزیزم...