دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

11 اسفند...

1392/12/11 22:48
254 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام

خانمها...دوستای گلم خسته نباشید از این همه کار و تلاش برای خونه تکونی هاتون

امروز من زیاد حوصلم سرنرفت و حسابی وقتم گذشت...صبح ساعت 9 خواهرشوهر گرامی بنده رو از خواب ناز بیدار کردن با صدای زنگ تلفن خونهگفت داداش کوچیکه رو که خونست بگو نهار بیاد خونتون و از این حرفا...منم زودی جو گیر شدم و اس دادم که برادر جان نهار منتظرتم....بعد ارسال اس ام اس گفتم عجب کاری کردما من تک و تنها چطوری راحت باشمجوابی نگرفتم تاایکه سرم زد دوباره اس بدم که اگه الان نمیای شب برای شام بیا تا یکم با داداشت دور هم بشینیم و بحرفیم....همون لحظه اس اومد که نهار میام...دیگه رفتم زودی سر یخچال و مرغ اینارو بیرون اوردم و پختم و برنجمم خیس کردم....سالاد اماده کردم...دیگه گفتم میاد زودی میگه گرسنمه عجله ای همه چی رو اماده کردم...ساعت1:30 بود که دیدم اس داد که داره میاد رفتم لباس پوشیدم اومدم میز چیدم...اومدگفت همون وقت که اس دادم تازه بیدار شده بودم ازخواب و تازه صبحانه خوردماعصابم بهم ریخت...منم از صبح هیچی نخورده بودم یه چایی باهم خوردیم و بعدش به پیشنهاد من نهارخوردیم...بعدنهاریکم فیلم دیدیم و وقت گذشت ساعت5:30اینابود که تشریف بردن...

آخش.....آقا من یه اعترافی میکنم....من ازاینکه برای کسی غذا درست کنم بدم میاد یه جورایی استرس میگیرم....چون خانواده ی همسری بنده همش دوس دارن از غذاهای آدم ایراد بگیرن....هیچی هم نگن میگن الناز روغن زیاد میزنی بابام جان چیکار دارین اخه...برای همین بدترین و سخت ترین کار و همین اشپزی برای اونا میدونم

بعدش که داداش تشریف بردن من جم و جور کردم یه نیم ساعت تردمیل زدم و بعدش رفتم دوش...

تازه نشسته بودم پای لپ تاب که شوشوی عزیز تر ازجانم تشریف اوردن ...

نهار که 5-4قاشق برنج با یه تیکه کوچولو مرغ خوردم...

شامم سوپ خوردم با سالادعادت کردم به کم خوری خدا کنه بتونم به قولی که به خودم دادم عمل کنم...

فردا همسری جونم ارومیه ست...سرظهری فکرکنم مادرشوشو و پدر شوشو میرسن...ماهم شب میریم به دیدنشون...وای امان جاری هم اونجاست مطمئنا خدایا کاری کن اعصابم خراب نشه

دوستای گلم دوستون دارم...

راستی باران جونم زودتر بیا خانمی دلمون خیلی برات تنگ شده عزیزم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

زهراخ
11 اسفند 92 22:52
سلام عزیزم انشاا...موفق میشی گلم راستی باران جون گذاشت عزیزم عاشقتم نفس
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام گلم....چرا باران گذشت؟
مامان الناز
11 اسفند 92 23:31
سلام حتما مرفق ميشي من مطمئنم قضيه باران چيه سلام جیگری من....مرسی....باران یکی از دوستای خوبمه که چن روزه نتش قطع هستش و نمیاد برای اپ کردن
نیلوفر جون
12 اسفند 92 0:00
مامان سویل و اراز
12 اسفند 92 0:00
واااااااای نگو الناز جون منم وقتی برای خانواده همسری غذا درست میکنم استرس دارم به خاطر همین استرسم وقتی قراره اونا بیان از صبحش مشغول غذا درست کردن میشم و با دقت غذا درست میکنم و غذایی که همیشه برای خودمون درست میکنم و سویل و همسری تعریف میکنن وقتی برای اونا درست میکنم یه ایرادی داره بعد اینکه قیافه رضایت از غذا رو قیافه هاشون میبینم خیالم راحت میشه یه نفس راحت میکشم
الــنـــازجوون
پاسخ
اره بخدا خیلی سخته....پس همدرد من هم هستینامان از دستشون
فریبا
12 اسفند 92 12:24
سلام الناز جونم خوبی؟؟؟؟قربونت برم خسته نباشی الهی همیشه دلت شاد باشه عزیزم تو خیلییییییییی آشپزیت خوبه من مطمئنم که اونا وقتی نتونن دست پخت خوبه تو رو ببینن ایراد میگیرن اعصابتو برای جارری نامهربون خورد نکن فدات شم بابران گفت تلفنمو داری میتونی اس بدی هر موقع خواستی گفت فعلا نتم قطعه خودشم ناراحت بودو دل تنگ
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم مرسی توچطولی اجی جون...مرسی همینطور خواهری جونم...فداتشم...اره خونسردمو خودمو کنترل میکنم انشالله..اره عزیزم باهاش اس دادم
زهراخ
12 اسفند 92 13:18
سلام عسلم ببخشی کجاست؟
شقایق
12 اسفند 92 14:01
سلام خوبی خوشی ؟ در مورد نظر خانواده شوهر در مورد غذا خیلی باحال نوشتی ایول ایشالا که همیشه شاد باشی افرین که همه کارای خونه تکونی رو انجام دادی دختر زرنگ
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام مرسی عزیزم شماخوبی؟اره خب عین حقیقته هیچ وقت نمیشه راضیشون انداخت...خودشون یا جاریم غذامیذاره ته ظرف پره از روغن اما مال اونا به چشم نمیاد اما من که شانس ندارم....مرسی عزیزم...
آجی عارفه
12 اسفند 92 17:19
سلام الناز جوون خوبی ...؟؟ ببخشید انقدز دیر به دیر بهت سر میزنم..اصن منو یادت هست جیگر..... خسته نباشی خانم ...آخ آخ دلت بدجور پره از جاری ها..
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام ابجی خوبم شماچوری?بله که یادم هست خانمی ارادتمون کامله عزیزم.چ خبر چیکارامیکنی بادرسا?داداشی چطوره...ببوسش
مامان محیا(ارام جانم)
12 اسفند 92 23:38
ایشالا خوش بگذره ب جاری جون سلام برسون
الــنـــازجوون
پاسخ
جات خالی خیلی خوش گذشت
♥مامان متین جون♥
15 اسفند 92 20:30
سلام ایشالا زودی آغوش خالی همه مامانای منتظر پر بشه
الــنـــازجوون
پاسخ
الهی آمین دوست عزیزم