یه روز خسته کننده ی دیگه
سلام
10 اسفند....15:08 روز شنبه همسری میاندوآب ومنم باز مانده ام تنهای تنــــــــــــها
امروز همش حس میکنم یه اتفاقی میفته...اصلا یه جوری ام...خدا بخیر بکنهدیروز و دیشب زیاد خوبی نداشتم...شب شد و خوابیدیم طبق معمولصبح ساعت5:45برای بدرقه ی همسری بیدارشدم اون که رفت بازاومدم خوابیدم...بعدش ساعت 10 با تلفن مامانم بیدارشدم.....حوصله نداشتم از جام پاشم...بعد با دختر خاله سمیه حرف زدیم و اومدم جم و جور کردم و یه نیم ساعت با دستگاه کار کردم...حوصلم خیلی سررفته....همسری امروز قرار بود5-6بیا داما متاسفانه بازم جلسه دارن...مامانم گفت باباایرج اومده بود خونه که یهو زن عموم زنگ زد گفت حال مامان بزرگ خوب نیست بابامم زودی رفت....خدا هرچی صلاح میدونه اما مامان بزرگم برای همه مون بدی کرده اما ما میذاریم به حساب پیریدلم میخواست الان شوشوم پیشم بود بعدش حاضرمیشدیم میرفتیم خریدمیخوام امشب به برادر شوهرم بگم که بیاد شام خونه ی مانمیدونم بگم یانه...اما اس میدم اگه خواهرش اونجا نباشه میگم شام بیاد چون دیگه شاید وقت نشه و نتونم بقیه وقتاهم دیگه شوشو نیست که منم دوس ندارم تنها باشم....میخوام برم سوپ درست کنم خیلی وقته همچین غذایی درست نکردم ...ببنیم حسم میگیره یا همون مرغ و برنج و اماده میکنم...
ضمنا به سفارش دوست جونیم میخوام برم سر رژیم کانادایی....با امید به خدا شروع میکنم و 15 روزه یه تغییر تحول اساسی میکنم....خداجونم ما همچنان امیدوار و زنده به امیدتیم...
یاحق