دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

سورپرایز همسری

1392/12/9 23:17
263 بازدید
اشتراک گذاری

قلبسلام

مامان جان عزیزدلم میدونم این ماه هم مث ماههای قبل نمیای و بازم یه ماه دیگه رو باید شروع کنم....خیلی سخته ادم حس کنه به هیچ دردی نمیخوره و اینهمه دلتنگ باشه...نی نی نازم نیا بذار مامانی تو تنهایی های خودش دق کنه و بره....دیگه بهت فکرنمیکنم...چون با نیومدنت باعث میشی که از همه کس و همه چی سیربشم و هر کی یه چیزی راجع به من فکرکنه و حتی بابایی هم وقتی دلش میگیره یه حرفی رو بدون منظور بهم بگه و دلمو بشکونه....

برات بگم از روز چهارشنبه هفتم اسفندماه...

شب قبلش که مامانیم و باباایرجم خونه ما خوابیده بودن صبح بیدار شدیم صبحانه خوردیم....بابایی رفت و من موندم و مامان جونم....بعد پاشدیم ظرفای صبحانه رو شستیم و جم و جور کردیم وداشتم میرفت که آماده شم با مامانم بریم خیاطی که یهو به مامانم گفتم میخوام زنگ بزنم خونه ی مادرشوشو ببینم قرارشون برای حرکت به مشهد چی شد؟مامانم گفت اره زنگ بزن بپرس ببین چه خبر؟زنگ زدم خواهرشوشو جواب داد گفت مامااینا دارن ساک میبندن و قراره امروز حرکت کنن...گفتم عههه پس چرا به ما نگفتین؟گفت وقت نشده ولی میومدم زنگ بزنم بگم...خلاصه بعدش با مادرشوشو حرفیدم و اونم گفت اگه میای برای نهار بیا....منم گفتم نه ولی خب میام دیدنتون....شوشو هم که شهرستان بود و غروب میرسید خونه...رفتم زودی حاضرشدم و با آژانش اول مامانم رو رسوندم و بعدش خودم رفتم سر خیابون خونه ی اونا یه جعبه شیرینی خریدم و 5دقیقه راه رو پیاده تا اونجا تند تند رفتم...10-20 تا هم پله بالا رفتم نفس نفس زد و رسیدم بالا دیدم بله جمعشون جمع بود...منم که رسیدمجاری جون هم تشریف داشتن بعد دوسه ماه رخ مبارکشون رو زیارت کردیمیکم نشستیم و بعدش ساعت 12:30 حرکت کردیم جایی که قرار بود از اونجا حرکت کنن....بعدش داداش کوچیک شوشو مارو رسوند خونه و من و خواهر شوشو و برادر شوشو نهار خوردیم و پروین و شوهر وبچه هاش خونه خودشون رفتن و یکم بعد اومدن بالا اوناهم غذاخوردن...بعد پیشنهاد دادم که به خواهرشوشو کمک کنم باهم دیگه راه پله های مادرشوشو رو تمیزشون کنیم...اونم قبول کرد و پارساهم پیشمون بود بعد مامان باباش رفتن و ما سه تا موندیم...یکم حرف زدیم و ساعت گذشت و بعدش من رفتم اماده شم که پارسا هم اتاق بود...نمیدونم کی دست دراز کرد به کمد اتاق داداش شوشو یعنی عمو کوچیکش یهو دیدم یاخدا کمد باآینه قدیش افتادن...یه لحظه دیدم پارسای عزیزم ترسیدم نمیدونم چطور با یه انگشتم آینه رو وبااون یکی دستم کمد رو نگه داشتم...زود خواهرشوشو رو صدا کردم اومد پارسارو برد گریه نکرد اما ترسیده بود....فداش بشم من الهی...همش میپرسید زن عمو چرا شما ازاین خونه رفتین؟برگردین بیاین اینجا.....خلاصه بعدش راه افتادم برم خونه ی مامانم که نزدیک بود اما با تاکسی رفتم....النازم تازه رسیده بود یکم نشستیم حرف زدیم وقت گذشت شب شد...شوشوی من و داداشم و امیرو باباییم اومدن...شام خوردیم و اومدیم خونه دیدم شوشو دوتا کادوی خوشکل برا خریده هرچند سر سرماخوردگیش که مامانش از صداش فهمیده بود و من متوجه نشده بودم ازم یه ذره ناراحت بود...کادوها رو دیدم اما اهمیت ندادم تا خودش گفت بیاببین چی خریدم برات....

ادامه ی مطلب....

نیم رخ خانم خوشکله ی من

و شلمن کفشدوزکی خوشکلم

اما خب اونطورکه باید نچسبید چون تقدیم نشد با ع.ش.ق

دیروزم پنجشنبه بود...

شوشو سلماس بودند...من ساعت 11:30رفتم ارایشگاه اومدم شوشوچن بار زنگیده بود من متوجه نشده بودم نگو میگفته که داره میاد خونه و جلسه ندارن ....وقتی ابهاش حرف زدم گفت که 15-20دقه دیگه میرسه...منم زودی نهارواماده کردم دیدم بــــــــــــــــله.....شوشو اومد باکلی احساساتقلبیکم حرف زدیم غذا خوردیم . اخر سرشب ساعت 9 اینا خواستیم بریم بیرون پیشنهاد دادم عمه ی بچه ها هم باهامون بیاد چون تنها بود...رفتیم دنبالش و رفتیم پارک جنگلی نمایشگاه مبل و فرش اووووووووووووف چه فرشایی خدایی عالی بودن...بعد اومدنی سرراه بستنی از کافه دانشجو به پیشنهادمن خوردیم....

بعد لیلارو بردیم گذاشتیم خونشون یکمم نشستیم و گپ زدیم و برگشتیم خونمون

امروزم جمعه از صبح هی دعوا هی اشتی هی دعوا هی اشتی...اخرسرم قوری مبارک رو زدم ناکات کردم و انگشتمم بریدم...اما حالا اوضاع خوبه...شوشو رفت بیرون اومدنی سیب زمینی کبابی که من عاشقشم رو خرید و اومد و نوش جون کردیم...نهارم رژیمی فقط سالاد کاهو خوردیم....خیلی رعایت میکنم و ورزشم میکنم خدا انشالله ناامیدم نکنه....خداجونم عاشقتم....منو ببخش که اینهمه بدم.....شوشومو اذیت میکنم این تنهایی امونم رو بریده بخداگریهخداجونم مواظب همه ی عزیزای من باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ستاره
10 اسفند 92 0:41
امان از دست تو آبجی جون .... کنترل کن خودتو قوری میزنی میشکنی خخخخخخخخخخخخخخخخخ خطرناک شدی الناز ی انشاالله همیشه با هم خوش و خرم باشید گل نازم ...
الــنـــازجوون
پاسخ
اره دیگه مااینیمخطرناکم میکنن خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ چشم...مرسی بووووووووووس
فریبا
10 اسفند 92 11:53
عزیز دلم خیلیییییییییییی قشنگ نوشتی الهی که این ماه نی نی ات بیاد و از تنهاییییی در بیای چیزات خیلییییییییییییییی خشگلن مبارمت باشه خانم گل الهیییییییی به خوشی باشی همیشه دوست دارم خواهر جونم
الــنـــازجوون
پاسخ
انشالله خدا دل همه منتظرا رر وشادکنه....مرسی خانم گل خوشکل میبینی
مامان الناز
10 اسفند 92 14:50
چه دختر خساسي داريم ما خدايا كار اين الناز جون مارو بنداز جلو چون اصلا طاقت انتظار مشيدن و نداره ايشالاه سال جديد با اومدن ني ني از تنهايي در بياي كادوهات هم مبارك باشه گلم خيلي منتظرت شدم نيومدي رفتم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام زیادی حساسم دیگه....مرسی عزیزدلم...فداتشم باشه یه فرصت دیگه انشالله
مامان الناز
10 اسفند 92 16:42
الناز جون بيا خصوصي
زهراخ
10 اسفند 92 17:53
سلام عزیزم خییییییییییییییییییییلی زیبانوشته بودی النازجونم عاشقتم انشا...هرچه زودتراین نی نی خوشکل بیادومامامنش روازتنهایی دربیاره راستی کادوهاتم مبارک باشه
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام گلم مرسی خوبی؟چه خبرا؟ منم دوست دارم خانم خانمهامواظب خودت باش عزیزم
مامان محیا(ارام جانم)
11 اسفند 92 14:15
راستی کادوهاتم مبارکت باشه.
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی عزیزم
باران
14 اسفند 92 13:36
مبارکه
ارلا
25 اسفند 92 11:15
ااااااااااااااااااااااااااااای جونم