دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه روز فوق العاده خسته کننده

1392/12/7 1:33
223 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

شب دراز است و الــــــــناز جوون بیـــــــــــــــدار

چرا واقعا؟من الان باید بااینهمه خستگی خواب بودم اونم تو خواب ناز...

امروز خیلی خسته شدم شاید خیلی بیشتر از هرروز

روز آخر خونه تکونی:گرد گیری و خونه تکونی اونم از نوع سالنی اوووووووف

صبح ساعت 10بابام مامانم رو رسوند خونه و خودش رفت...قربونش برم نذاشت خودم تنهایی سالن رو تمیزکنم گفت مبلا سنگین هستن...گفتم نه بابا سنگین تر  از اینارو تو این مدت بلند کردم حالا به هرسختی که بود الانشم میتونم...اومد صبحانه خوردیم و بعدش شروع کردیم وای کل خونه باز بهم خورد تازه شیشه ها تمومشده بودن که دیدیم.....بخشکی شانسبرقا تشریف بردن....دیگه خودمون رو بانهار مشغول کردیم تابلکه برقا بیان و جارو بکشیم ...دیدیم نه...بابا اومد نهارخوردیم وسطا برق اومد خلاصه بعدش جم و جور کردیم و تا غروب بکوب کار کردیم....رفتم یه دوشی هم گر فتم یکم خستگیم در رفت...بعد بابایی اومد....شوشوجونمم که قربــــــــــــــــــــــــــونش برم الهی امشب ماموریته و فردا غروب میادش....واسه همین بهم گفته بود مامان بابا رو راضی کن بمونین خونه مادیگه خسته ای نرین اونجا...منم از خدا خواسته گفتم و مامانم رو راضیش کردم.....یکم بعد بابایی اومد و کنارهم شام و میوه خوردیم....بعد رفتم پای لپ تاب...خیلی وقت بود انقد ننشسته بودم پای اینترنتامروز بادوستم مامانی محیا جون اشناشدم....و تا ساعت 1:15نشستیم پای گپ و بعدش خواستم یه پستی بذارم و بگیرم بخوابم....فردا بامامانی میریم خیاطی و مامانم لباس داره...میریم خونه ی بابا و شوشو شب میاد اونحا...

 

راستی امشب انقد میوه خوردم که نگو.....تواین مدت بی سابقه بودم...گفتم بگم که نگین نگفتمنیشخند

وای راستی یادم رفت بگم...دیشب رفتیم خونه ی مادرشوشو.....اوووووووووووووفرفتیم ترازو خریدیم  و چن تا خرت و پرت و بعدش اومدنی من به شوشو گفتم بریم  خونه ی مامانت گفتم ولی من شام نمیخورم اونجا چون همش مامانت میگه پروین(جاریم)میگه تو به الناز گفتی فلان چیز رو بخور...فلان چیز رو تعار ف کردی.....خلاصه شوشو هم گفت پس بیخیال نمیریم...اومدیم جلو خونه خودمون گفتم باشه بابا بریم بیخیال اگه رنیم دیگه تا دوسه شب نمیشه بریم و به تو که نه به من قیافه میگیرن خلاصه شوشو رو راضیش کردم و رفتیم ...خداروشکر کاری نداشتن باهام....اما اخر سر که داشتم کاپشن میپوشیدم که بیایم....از عید حرف به میون اومد فکرکنم دقیق خاطرم نیست...مادر شوشوی محترم گفتن.....باز عید شد خانمها میفتن به جون شوهراشون فلان چیزبخر فلان کارو بکنیم....دیگه مطمئنا منم تو اون گوشه موشه های نظر خانم بودم دیگه....منم بی اعتنا شدم..خواستم برگردم بگم هنوز هیچی نشده ما رفتیم خریدای شوشو رو  کردیم و هنوز خانمها بی نصب موندن باز گفتم بیخیال بذار بگخ به من چه....اومدیم خونه و از اینکه شوشو فردا شب نیست غصم نگرفت...چون میدونستم فردا انقد کاردارم که فکر و غصه اصلا جایی تو ذهنم ندارن...راستی شوشو تبلت رو امروز نبردش بانه این یعنی اینکه من برنده ام خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ(این سکرته)نیشخندفردا مامانیم زودتر بیدارمیشه میره از نون سنگکیه سرخیابون از اقا احد برامون نون سنگک میخره و میاد برای صبحونه...بعدصبحانه و جمع و جور کردن میریم یه دوری میزنیم....

خداروشکر بخاطر داشتن مامان و بابای مهربونم....اگه نبودن دق میکردم....

بابام خیلی پشتمه خیلی هوامو داره....همیشه میگه الناز یه کاری میکنم همیشه سرتو بالا نگه داری و هیچ غصه ای نخوری ...فدیا دل مهربونت بابایی آسمونی من....عاشقتونم....انشالله خدا یه دختر مث خودم بهم بده ...خخخخ چقد پر رو ولی خب من قدر خانوادمو میدونم دخترمم مث خودم باشه دیگه غمی ندارم...اینم یه تصویر از آینده ی  من و نی نی هامون و همسر ماهم خخخخخخخخخخخخخ

من برم بخوابم دیگه قلندر هم خوابید ما کی باشیم.....دوستون دارم و براتون از خدا بهرتین هارو میخوام و انشالله دوستای منتظرم هرکدوم یکی یه دونه نی نی بیاد تو دلاشون ...همگی باهم آمــــــــــــین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

زهراخ
7 اسفند 92 9:27
انشا...خداحفظشون کنه وسایشون همیشه بالا سرت باشه گلم دوست دارم بینهایت
فریبا
7 اسفند 92 11:06
سلاام الناز جونم خوبی؟؟؟خسته نباشی عزیزدلم خوب که کارات تموم شد من که هنوز کلی کار دارم خدا مامان بابای گل و مهربونتو برات نگه داره و هم چنین شوهرتو گلم مادر شوهرن دیگه اگه تیکه نندازن که دق میکنن ایشالاه همیشه و هر روزت خوش باشه گل راستی الناز جونمم ممنون بابت نظرت اومدم تایید کنم جواب بدم حذف شد مرسی به خاطر همه ی حرفات دوست دارم خواهر
مامان محیا(آرام جانم)
7 اسفند 92 11:12
ایشالا خداسایه پدرومادرتواز سرت کم نکنه. وب زودی ی خانواده ی خوشبخت تر 3 نفره بشین
نیلوفر جون
7 اسفند 92 12:28
مامان محیا(آرام جانم)
7 اسفند 92 16:29
شجاعت واقعی زمانی است كه شخصی بتواند از اعماق مشكلات و بدبختی ها به زندگی لبخند بزند.
مامان الناز
7 اسفند 92 19:19
سلام الناز جان خوبي عزيزم ايشالاه به سلامتي كارات هم كه ديگه تموم شد خوش باشي گلم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزدلم مرسی شماخوبین؟الناز نازم چطورن؟؟؟مرسی عزیزم همچنین
مامان ستاره
8 اسفند 92 1:16
الهی فدات شم آبجی خسته نباشی گلم ... ولشون کن بابا واسه خانواده شوهر اگه فرشته هم باشی باز یه ایرادی روت میزارن بخدا بازم براشون مرغ همسایه غازه ....فقط می خوان خودشون هر کاری دوست دارن بکنن اگه به اونا باشه مطمئن باش سالی یه دست لباس هم راضی نیستن بگیریم خخخخخخخخخخخ پس بیخیال ....
الــنـــازجوون
پاسخ
فداتشم خواهر گلم دقیقا همینطوره
مامان محیا(آرام جانم)
8 اسفند 92 16:01
پیش مابیا