دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

شروع ماه اخر سال 92

1392/11/30 23:27
226 بازدید
اشتراک گذاری

                                                       

سلام ....

فردا وارد آخرین ماه سال 1392 میشیم....اول اسفند ماهوداریم کم کم با سال 92 و زمستون خداحافظی میکنیم....امیدوارم تااین سال تموم نشده همه دوستام چه مجازی چه واقعی همگی دوستای منتظرم مامان بشن و خیلی زود پست های جدید بذارن و یه دنیا خوشحالم کنن...الهـــــی آمین

خونه تکونی هاتون رو شروع کردین؟انشالله که بهتون سخت نگذره و باحوصله و دل خوش شروع کنید..

نی نی نازم ناز دار مامان درچه حاله ؟نفسم جوجوی من که نیومده شدی همه کسم حس خوبی دارم درسته بی قراری میکنم و زیادی نق و غرمیزنم اما مطمئنم خیلی خیلی خیلی زود میپری تو بغلم حالا این سال نه سال اینده ولی مطمئنم میای و دلشوره ندارم که نکنه نیای....فقط و فقط تنهایی و بیکاری بهم فشارمیاره عزیزمامان...این روزا نمیدونم چم شده خوش اخلاق بودم خوش اخلاق تر شدماما بابایی اصلا نسبت بهم بی تفاوت نیس...خداسایشو از سرمون کم نکنه و بهش سلامتی بده الهی امین...

بگم برات از امروز ودیروز....

دیروز همش خونه بودم...صصبح نیمتونستم از خواب بیدارشم ...تاساعت11 روتختم بودم و گوشیم سایلنت بود و گوشی خونه رو از پریز کشیده بودم...نگومامان بیچارم چندین بار زنگ زده و نگرانم شده...خلاصه بعدکه دیدم زودی باهاش تماس گرفتم نگران شده بود...گفتم نگران نباش بادنجون بم افت نداره نمیمیرم که....جواب ندادم مطمئن باش خوابم....اما به کی میگفتم؟اون یه مادره من هرچقدم بگم یه ذره هم از نگرانیشو نسبت به خودم نمیتونم کم کنم....خلاصه یکم حرف زدم (نمیدونم هر روز هرروز پای تلفن چی میگیم بهم که همیشه تازگی داره این حرف زدنامون خخخخخخخخخ)والا...

بعدش دولقمه به زور صبحونه خوردم،رفتم کشوی میز آرایشمو مرتب کردم تا وقتی خونه تکونی میکنم معطل اونا نشم....بعدش اومدم میدونستم شوشو شهرستان نهار خورده دیگه خیالم راحت بود واینکه میدونستم دیرمیاد شام هم تعطیل کردم چون حس آشپزی به هیچ وجه نداشتم...یکم با توتال کر دراز نشست رفتم....از اون لحظه نمیدونم چم شد سردرد شدیدی گرفتم که توعمرم فقط دوسه بار این مدلی سردرد دیده بودم...

شوشو ساعت 6:30 تا7رسید خونه گفت که یه مقدار فاکتوراینادارم حلشون کنم بریم بیرون...خودشم کارداشت...وای خدا سردرد امونم رو بریده بود...نمیدونم بخاطر دراز نشست بود اخه درست بعدش اینطوری شدم یا بخاطر صبحونه بود که دوقاشق ماست خورده بودم و تا خودشب هیچی نخوردم و گرسنه بودم....خلاصه شوشو که گفت میریم بیرون گفتم خوب شد شام هم بیرون میخوریم...من عاشق سیب زمینی کبابی (زغالی)هستم بیشتر از غذاهای دیگه اونو دوست درام اصلا یه چیز دیگست...رفتیم شوشو کاراشو انجام داد بعد رفتیم خریدیم رفتیم توپاک تو ماشین نوش  جان کردیم ..بعدش رفتیم تو نمایشگاه که برای عید زده بودن یه دوری زدیم....یکم نوقا خوشمزه خریدیدم و بعدشم یه سی دی خریدیدم برای ماشین ....امروز که گوش دادم انصافا ترانه هاش عالی بودن.....بعدش رفتیم خونه ی باباجونم....و یکم نشستیم و بعد سریال امپراطور دریا برگشتیم خونه...یکم با شوشو اختلاط کردیمبعدش من صبح که امروز باشه برای بدرقه اش بیدارنشدم چون عصبانی بودم...تا ظهر هم از هم بی خبربودیم...من صبح رفتم خونه ی بابایی تا فرش آشپزخونه ام و چن تیکه فرش هامو بشورم با مامانم که دیشب برده بودیم....بعد بابا ایرج اومد با یه عالمه خبر خوب و امیدوارکننده...بعدش  من و مامانیم رفتیم خیاطی و مدل مانتو رو دادیم انشالله که اونی بشه که من میخوام...بعد به مامان گفته بودم که دیگه نمیام اینجا و ازهمونجامیرم خونه خودم....مامانم کلی ناراحت شد...خیلی بهم وابسته ایم..وقتی میرم اونجا تنهایی برگردم خونه دلم میگیره که ازشون دور شدم...با شوشو باشم خیلی مشکل نیست برام....خلاصه اومدم خونه یه ساعت بعدمن شوشو رسید رفت دوش گرفت منم دپرس بودم و عصبی ....اومد نشست کنارمبعد منم که حســـــــــــــــــــــــاس ....آشتی کردم و گفت بهم تبریک بگوگفتم نمیگم...گفت بگوگفتم تا نگی جریان چیه نمیگم خخخخخخخخخگفت که هدف این ماه رو زدم و پاداشم زد بالاخوشحال شدم و گفتم تبریک میگم.....خداروشکر همیشه توشرکت اول بوده و بازم نتیجه ی تلاشش رو دیدبهم گفت آماده شو بریم بیرون و یه بستنی مهمون من ...خواستی بریم خونه ی بابا ایرج بخوریم نه که بیرون....من یکم ناز کردمبعدش قرار شد آهنگ های سی دی دیروزی رو بزنم تو فلش و اماده شم....همسری قرار شد شبکه های کد داره ماهواره رو پاک کنه....یکم پای اونا نشست و معطل اوناشدیم....بعدش من مشغول آهنگا شدم دیدیم ساعت9:40واینکه فردا صبح باید 5بیدار شه...قرار شد که بمونه برای فرداشب....الانم یه ساعته نشسته داره گیم بازی میکنه باگوشی من...

فردا صبح زیاد معطل نمیکنم و زود بیدارمیشم و خونه تکونی رو شروع میکنم

روز اول خونه تکونی:اتاق____بوفه_کمدهای لباس_رخت خواب ها...پنجره ها

ضمنا شوشو برای روز شنبه از دکتر فتحعلی زاده دکتر دندانپزشک برام وقت گرفته بود امامیخوام کنسلش کنم و بندازم برای اواخر یا اواسط اسفند تا نگین برام تازگی داشته باشه

دوستای گلم براتون بهترین ها رو آرزو میکنم و انشالله همیشه دلاتون شاد و لباتون خندون

ضمنا بنا به درخواست دوست ماهم همون اهنگ قبلی رو فعال کردم.....یــــــاعــــــــلی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

باران
1 اسفند 92 9:27
سلام النازی انشاالله این ماه آخر همونطور که دعا کردی بشه/الهی زودی خودت هم یه پست خوشحال کننده بزاری/ انشاالله خونه تکونیتم مبارکت باشه/خوش به حالت که مامانت پیشته قدرشو بدون/بابت آهنگم مرســـــــــــــــــــی گلم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم انشالله...امیدوارم هرچه زودتر به ارزوهامون برسیم عزیزم
زهراخ
1 اسفند 92 10:27
سلام عسلم خوبی خیلی دلم واست تنگ شده ازت خواهش میکنم نوروزیه سری به شهرمابزنین انشاا...تااخراین ماه خبرای خوبی میشنویم الههههههههههههههی امین دوست دارم عزیزم بوووووووووووووس
فریبا
1 اسفند 92 11:08
سلام عزیزم خوبی؟؟؟انشالاه همیشه خبرهای خوب بشنوی و دلت شاد بشه انشالاه سال خوبی برات باشه و نی نی خیلییییی زو د بیاد پیشت عزیزم
مامان ستاره
1 اسفند 92 13:35
خسته نباشی عزیزم با این همه کار و مشغله ...... تبریک میگم بابت پاداش شوشو انشاالله همیشه در کارش اولین و بهترین باشه آبجی گلم .... خیلی دوستت دارم ...
مامان الناز
2 اسفند 92 23:54
ايشالاه به دل شاد خونه تكوني كني و هميشه در كنار شوشو شادو خوش باشي اميدوارم امسال نفر اول خودت باشي واسه خبر بارداري امييييين [پامرسی عزیزدلم...همچنین گلم
مامان یاسمن و محمد پارسا
3 اسفند 92 11:13
همیشه خوش باشی و سلامت عزیزم
باران
3 اسفند 92 16:34
الــــــــــــــــناز خسه مسه نباشی بابا یکمم به خودت استراحت بدهخخخخخخخخخخخخ لاغر میشی دختـــــــــرا یه سرم بیا نت امروز نبودی خانم کدبانو حالا قرارنیست پشت سرهم کار کنی به قول ترکا بیجه بیجه بالام جاندوستت دالم باران نظرتوپخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ سلام عزیزم خوبی؟وای که چقد دلم برات تنگ شده بود عسیسم....اره بخدا ترکیدم بخدا نا ندارم اصلا....اما بالاخره اومدم
زهراخ
3 اسفند 92 18:55
سلام عسلم کجایی نگرانتم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم اومدم خسته و کوفته