دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و دلم

1392/11/28 0:53
389 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی نازم...

همه کسم...الهی من فدای  نی نی قشنگم بشم...نی نی که خیلی زود میاد و دل مامان و باباشو شادمیکنه و من و بابایی میشیم خوشبخت ترین مامان بابای دنیـــــــــــــــانی نی بیا دیگه...من تو تقویم رو میزی همیشه روزای خاص و مهمونیا و اتفاقات خاص رو علامت میزنم و مینویسم...چن ماه پیش تو تقویم برای ماه اسفند نوشتم:نی نی نازم دیگه اخراشه تا الان باید اومده باشی تو دل مامانیت و دلمون رو شاد کنی...خداجونم خیلی حقیرم و تو به بزرگی و عظمت خودت دلمون رو شاد کن..خدایا میبینی ما تنها موندیم میبینی که به هیچی دلخوش نمیشیم سهم ما رو هم از زندگیمون بده...یا خدا ...

دیروز حالم خیلی بد بود وقتی مامانم گفت برا دختر خالم تبریک و شادباش گفته بارداریشو دلم به حال خودم سوخت...گفتم چرا مامانم درکم نکرده دلش برای بی کسی من نمیسوزه اونوقت دلش شاده برای بارداری خواهر زادش...درحالیکه خودم از خوشحالی بال بال میزدم اما دلم خون شدداغون شدم عروسکمو بغل کردم و توخونه گشتم و زار زدم نمیدونم چم شده بود ...با شوشو درگیر شدم دوست داشتم باهاش دعوا کنمروز قبلش رفتیم برای مامانم یه سری خرید کردیم و برای ولنتاینش بابام طلا خرید البته پولشو داد منو شوشو و مامانم رفتیم برای خرید...خلاصه...امروز تصمیم داشتم هر طور شده وبلاگمو آپ کنم...دیشب لحاف و رو تختیم رو آوردم خونه ی مامانم تو حیاط بشوریم...امروز از شانس من هوا ابری بود...صبح بیدرشدم جم و جور کردم بعد با آژانس اومدم خونه ی بابایی...بعد صبحونه خوردم و رفتیم برای شستن روتختی اینا...اخر سر بارون باریدو....

خلاصه...ساعت17 اینا با مامانم رفتیم تا بدم مانتورو برام بدوزن...رفتیم خیاط اونجا نبود و همکارش گفت که رفتن خرید...منم با دختر خالم سمیه تصمیم گرفتیم  فردا که دوشنبه باشه بریم بیرون البته اگه هوا خوب باشه....رفتیم با مامانم خونه ی ما من لباس عوض کردم و کفش راحتی پوشیدم و باز برگشتیم خونه ی باباایرج...یکم نشستیم بعد بابا ایرج اومد...تازه میخواستیم شام بخوریم یهو دیدیم صدای ماشین اومد گفتم به دلم افتاده عمه اینا بیان...یهو دیدم زنگ خونه زده شد...مامانم باز کرد عمه و شوهرش و دوتاپسراش بودن...

یکم نشستن ساعت 11:30 رفتن...من به مامان کمک کردم خونه رو جم و جور کردیم بعدش من نشستم پای نت..چون باید حتما آپ میکردم....همسری ماهم امشب نیست...اما تصمیمی گرفتم کمتر دلتنگش باشم یا کمتر بیقراری کنم....عاشقشم و نمیتونم ازش دور باشم اما خوب چکار میشه کرد...خداخودش همه بنده هاشو کمک کنه و دلشون رو شادکنه...الهی آمین...فردا صبح هواخوب باشه میریم میگردیم شاید یکم خرید هم بکنیم البته بیشتر برای سمیه لباس حاملگی اینا میخریم...یه پست دیگه الان با بذارم یادگار برای آینده...دوستان دوستون دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان یاسمن و محمد پارسا
28 بهمن 92 7:53
فدای دل تنگت ایشالاه به زودی خبر بارداری خودت و بشنویم عزیز دلم
الــنـــازجوون
پاسخ
انشالله عزیزم
فریبا
28 بهمن 92 16:04
سلام الناز جونم خوبی؟؟؟نبینم ناراحت باشیییییی انشالاه که تا آخر این ماه نی نی خشگلت میاد توی دلت انشالاه کار همسری هم بعد عید درست میشه ناراحت نباش خدای ما هم بزرگه گلمممممممممم
زهراخ
28 بهمن 92 17:56
سلام عزیزم قربون اون دل تنگ بشم من عزیزم توکه گریه کردی منم زدم زیرگریه نمیتونم ناراحتیدروببینم عزیزم انشاا...تااخراین ماه خبرای خوبی میشنوی منم نظرگذاشتم که اگه حامله دی که انشاا...میشی 40دفعه یه تسبیح بسم الله الرحمن الرحیم به حق بسم الله الرحمن الرحیم بخونم عزییییییییییییییییییییییزم دوست دارم خییییییییییییییییییییییییییلی زیاد
الــنـــازجوون
پاسخ
عزیز دلم ببخش منو فداتشم ...خیلی به من لطف داری خیلی خانمی منم دوست دارم انشالله که خوشبخت بشی با همشهری ما
مامان ستاره
29 بهمن 92 1:16