از سربیکاری
ســــــــــلام
عزیزمامان فرشته کوچولوم مامانی خیلی دوست داره نقسم
مامانی امروز ساعت 11از خواب بیدارشدمصبح که بابایی5:30رفت سیم تلفن رو از پریز کشیدم گوشیمو سایلنت کردم گفتم میخوابم تا خستگیم در بره...11بیدارشدم گوشیمو دیدم بابایی 3بار زنگ زده زودی تلفن رو وصل کردم دیدم باز گوشیم زنگ خورد باصدای گرفته جواب دادم...بابایی گفت کجایی پس نگران شدمگفتم خواب بودم...خلاصه بعدش بیدارشدم و با مامانم حرفیدم و بعدش شروع به کار کردم...اخه دیروز نهار و شام مهمون داشتم
دیروز ساعت11-12با مامانم تماس گرفتم دیدم عههههه خونه هستش...گفتم مگه نرفتین راهپیمایی؟گفت نه بابا ایرج قرار کاری داشت نشد بریم...گفتم پس پاشو بیا اینجا که منم تنهام و حوصلم سررفته....اصلا قبول نمیکرد خلاصه همسری گوشی رو از دستم گرفت و با مامانم حرفید و راضیش کرد که یکم دیگه بره دنبالش و باباهم خودش بیاداینجاهمسری از ماست خامه ای همسر ماهش که بنده باشم نوش جان کرد شیرعسلش رو نوش جان کرد و بعدش رفت دنبال مامانم دیدیم زنگ زده که باباهم باهاشونه هرسه تایی اومدن...منم تا اونابیان گوشت رو گذاشتم زودپز تصمیم گرفتم قورمه سبزی درست کنم...مامانم زیاد حالش خوب نبود و یه کوچولو کسالت داشت....بابایی و همسری عزیزم مشغول صحبت شدن و من و مامانم سالاد رو اماده کردیم و بعدش اومدیم نهارخوردیمهمسری هم استخر نرفت ازنش نخواستم که نره ...همون دوشنبه که عصر گفت میرم استخر ومن ناراحت شدم دیگه نگفت که میره خخخخخخخخخخخخخعصری متوجه شدیم داداش و زن داداش هم تشریف میارن برای شام ماکارونی درست کردیم با مامانم...الناز یکم زودتر اومد....داداشم و امیر شب اومدن....
بعد شام داداش و زن داداش رفتن....یکم بعدش باشوشو امیرو مامان و بابا رو رسوندیم...
ظرفاموشسته بودم...کارامو کرده بودم فقط مونده بود جم و جور کردن و جاروکردن خونه که صبح هم اونارو کردم....
دیگه چیزی به عید و خونه تکونی اینا نمونده....
باید یواش یواش شروع کنیم...
خداجونم این ماه خبر باردایه دوستای خوبم رو بشنوم....الهی امین