بار سنگینی بود آخیش راحت شدم
سلام
با آرزوی بهترین ها برای دوستای گلم ......
مامانی جونم نفس مامان چطوری وروجکم؟جوجوی من این ماه دیگه ناامیدم نکنیا...بااینکه میدونم نمیای اما من همچنان منتظرتم و تلاشمو میکنممامانی امروز 22بهمن هستش و بابایی خونست...صبح 9 اینا بود بیدارم کرد یکم باهام حرف زد و شوخی کرد و بعدشم دوباره خوابید اما من نتونستم بخوابم و پاشدم خونه رو جم و جور کردم .....مامانی دیروز از شیری که باباایرج برامون خریده بود ماست درست کردم وای انقد خوب شده که نگو..یکم رازیانه با عسل خوردم و منتظرم بابایی بیداربشه ببینم باز صبحانه میخوریم یا همون نهارو باید درست کنم....بابا ایرج ایناهم فکرکنم رفتن راهپیمایی.......
برات بگم از دیشب و روزهای قبل....
دیروز بابایی ساعت 19:15 رسید خونه.....تارسید رفت حموم....همینکه میرفت حموم گفت فردا میرم استخر...منم بهم برخورد....عصبی شدم...گفتم خب برو خیلی خوشحالی.....میذاشتی بعدا میگفتی تا من تو ذوقم نخوره...خلاصه رفت حموم و اومدچای و بعدش شام خوردیم بعدش من رفتم پیش بابایی و پیشنهاد دادم که حاضر بشیم بریم خونه ی مادرش اینا....هرچند از قبل میدونستیم میریم اما برای بحثمون دیگه فکرنمیکرد بریم....خلاصه اشتی کردیم و بعدش اماده شدیم و من همچنان با استرس راهی خونه ی مادرشوهر شدمقبلش تو لاین به داداش کوچیکه ی شوشو گفتم که داریم میایم...رفتیم خواهر شوشو هم طبق معمول اونجا بود...رفتیم من و شوشو دست دادیم با پدر و خواهر و مادرش و نشستیم...مادرشوشو یکم پکر بود....ولی خوب هیشکی کاری به کارمون نداشت...همش برادر شوشو باهام شوخی میکرد...نشستیم یکم فیلم شاهگوش رو دیدیم...درکل حرف اضافه ای زده نشد تا مشکلی به وجود بیاد خداروشکر.....بعد نمیدونم 1-20 روز رفتیم....من مشکلی ندارم و دوستم دارم که برم اما وقتی میرم همش نیش میزنن و کنایهه استرس میگیرم....براهمین بعضی وقتا پام نمیره برم خونشون....خداروشکر راحت شدمدیشب هشتمم بود اقدام فایده ای نداشت اما خب....
........
مامانی جمعه رفتیم برای عمه کادوی عیدشو خریدیم...بعدا عکسشو میذارم...
جمعه ولنتاین هستش ببینیم چیکارمیتونیم بکنیم .....
دوستان دوستون دارم