تنهایی
سلام
امروز مامانی خیلی کلافست نی نی جون..ببین اصلا به فکر هستی؟نمیگی مامانی همین روزاست که از غصه ی تنهایی دق میکنه....!؟!گناه من چیه که نه خواهری دارم نه یه فامیل نزدیک درست حسابی که باهاش صمیمی باشم...همه دلخوشیم فقط به یه دونه بچه ست که اونم معلوم نیست خدا بهمون میده یانه ...نمیدونم دارم به روزای پ بودنم نزدیک میشم واسه همین انقد بی حوصلمامروزم بابایی سرش خیلی شلوغ بود نتونسته بود بهم زنگ بزنه اخر سر که زنگید توپ و تشر نثارش کردم
دیشب ساعت 10 اینا بود که عمونیما تماس گرفت با بابایی و گفت که میخوان بیان خونه ی ماچه عجب؟میذاشتن همون عید میومدن عید نیومده بودن نخواستن اومدنشون به عید بمونه....بابایی هم گفت تشریف بیارین خونه ایم....نیم ساعت طول نکشید اومدن رسیدم منم خونم ترو تمیز بود فقط پاشدم لباس عوض کردم و میوه و شیرینی رو اماده کردمرسیدن کنارهم چای و میوه و شیرینی خوردیم و ساعت 12 اینا بود تشریف بردن....من اصلا ادم کینه ای نیستم....اینجا هزارتا حرف بهم بزنن و دلمو بشکونن دودقه بعدش انگار نه انگار....اما اینا یه جورایی سوزوندنم که تااخر مر بدی هاشون یادم میمونه هرچند رفت امد دارمخلاصه بعدش رفع زحمت کردن و رفتن و شوشو خودش قبل من همه چی رو جمع و جور کرد و نشستیم یه چای زعفران دبش باهم خوردیم اما ته دلم یه جورایی دپرس بودم و هستم.....
خداجونم همه دوستای منتظرمو به ارزوشون برسون و یه نی نی ناز بهشون بده .....الهی آمین