دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

هوای ابری و مامانی که باز تنهاشد

1392/11/12 15:15
169 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای خوب و گلم ... امیدوارم اول هفته تون رو خیلیییییی خوب شروع کرده باشین و دلتون همیشه شاد باشه و لبتون خندون...

نی نی نازم فرشته کوچولوی من  ارزوی من ....خیـــــــــــــلی دلم برای داشتنت تنگه و داغونم ازاینکه نیستی و باید انقد حسرت بخورم.....

واقعا سخته مامان جان که اینهمه بی توباشم...انصاف نیست من یا دوستای ددیگم که منتظر نی نی هستیم انقد بیقرار شما باشیم و شما انقد ناز کنینشمارو به خــــدا زودتر بیاین خیلی تنهاییم

مامانی امروز یه جوری هستم باز دوباره دلم گرفته.... بیخیال برات از پنجشنبه و شب مهمونی میگم...

روز پنجشنبه صبح ساعت9 بیدارشدم و رفتم یه دوش 20 دقه ای گرفتمو بعدش مامانیم ساعت 9:50 اینارسید خونه ی ما و شروع کردیم به کار و یه روز کاملا پر کار پیش رو داشتیماول از همه سوپ و مرغ رو اماده کردیم بعد  باباایرجم اومد و بعدشم الناز برای کمک اومد و نهار خوردیم و بعدش میوه هار وججابه جا کردم  و  جعبه شیرینی هارو مرتب کردم تا خونه قاطی پاتی نشهبعد نهار با الناز مشغول سالاد و دسر درست کردن شدیم...همون روز بابایی رفته بود میاندواب و قرار بود 6-5 برسه شرکت و جلسه داشتن و قرار بود 7-8بیاد برسه خونه...عصری زنگ زدم ببینم چه خبر گفت توراهم یه ساعت دیگه خونه ام گفتم پس جلسه چی؟گفت جلسه کنسل.....خوشحال شدم....و اخر سرم ساعت 7:30 اینا سفره رو پهن کردیم و همه چی رو جز سالاد و دسرا چیدیم داخل سفره بعد لباس عوض کردیم و یکم ارایش کوچولو و منتظر نشستیم تا اینکه بابا ایرجم اومد....بعد اقا شهسوار و خانم و دوتاپسراش و بعد عمو افشین و خانمش و دختر کوچولوی نازشون مها جون.....و بعدشم داداش و امیر پسرداییم اومدن و اول با یه چای بعد که همه حاضربودن شام رو اوردیم و خداروشکر همه چی عالی بود اما متاسفانه نشد عکس بگیرم.همه صمیمی و گرم بودیم و بهمون خوش گذشتبعد مهمونا یکی یکی رفتن....عموافشین یه پتوی تک نفره خیلی خوشکل برام کادو اورده بود....دستشون دردنکنهقلباخر سرم داداش و الناز رفتن...قرار بود شب مامان و بابام بمونن تا با مامانم صبح بیدارشیم و به کارا برسیم اما بابا ایرج خواست که برن خونشون....بعد من و شوشو مامان بابا رو رسوندیم و بعد انقد خسته بودم همینکه رسیدیم خونه دست به هیچ کاری نزدم  و افتادم خوابیدم....انقد خسته بودم که شوشو گفت الناز صبح برای صبحونه به من بیدار نشو ....ساعت7:30 شوشوبیدارشد و منم بدرقه اش کردم و باز گ رفتم خوابیدم و ساعت 9:30 مامانم خودشو رسوند با نون سنگک داغ ...صبحونه خوردیم و بعد خونه رو جم و جور کردیم و تا ظهر تموم شدیم و بابایی ساعت2:30 از سرکار برگشت و بعدشم بابا ایرج اومد بعد نهار بابا رفت باشگاه و ما یکم استراحت کردیم..........شب........رسید و بعد شام و دیدن سریال ستایش و یکم گپ با مامان بابا اونارو رسوندیم خونشون....همینکه رسیدیم خونه....به بابایی گفتم باشگاه خوب بود....گفت اره...گفت الناز منم این تفریح رو دارم دیگه....گفتم پس من چی؟گفت توام خونه زندگی داری منو داری.....گفتم پس تو چی؟مگه منو نداری؟مگه خونه زندگی مال جفتمون نیست؟چرا گفتی همین تفریح رو دارم...دیگه این شد بهونه ی من...رفتم تو اتاق لباس عوض کنم درم پشت سرم قفل کردم...شوشو اومد در  زد باز نکردم بعد چند بار بالاخره باز کرد اومد واستاد کنارم...گفتم برو بیرون شلوار عوض کنمگفت خوب عوض کن من جایی نمیرمدستامو گرفت گفت الناز من منظوری نداشتم تو بد برداشت کردی......دیگه بهونه افتاده بود دستم....چون خونه خالی شده بود و من مونده بودمو شوشوم....میدونستم که فردا باز تنهام و از تنهایی کلم باد میکنه....دلم مامان بابامو میخواست...دلم یه عالمه خوشحالی و خنده میخواست....دلم نی نی میخواست و بقیه ی حرفا همش بهونه بودن....من انقد هق هق کردم که دل همسری برام سوخت....خلاصه هیچی دیگه....باهمون گریه خوابم برده بود و 6 که برای بدرقه ی همسری بیدار شدیم چشام یه عالمه پف کرده بود.....همسری بوسم کردو رفت منم به خدا سپردمش و اومدم خوابیدمو از وقتی هم بیدار شدم بیکارم و فقط  چن بار لباسشویی رو پر از لباس کردم و نشستم پای نتخداجونم اخه چرا انقد تنهام....چرا انقد دلم شلوغی میخواد....چرا انقد دلم میخواد دور برم پر از ادم باشه اما هیچکسو ندارم....اما بازم خداروشکر......خداروشکر....خداروشکرمیدونم که همین روزا......اینده ی خیلی نزدیک دلم شادمیشه میدونم خدا تنهام نمیذاره....خداجونم دوست دارم.....عاشقتم و شکر بخاطر عزیزایی که دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

باران
12 بهمن 92 15:45
الــنـــازجوون
پاسخ
چی شده باران؟؟؟؟؟؟؟
فریبا
12 بهمن 92 15:53
از دست این شلوارت الناززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز چه قدر خندیدم.......................................قربونت برم من............خداروشکر مطمئنن چند وقت دیگه خبر نی نی اتو میدی آبجی جون
الــنـــازجوون
پاسخ
فداتشم عزیززززززززززززززززززززززم........انشالله همیشه بخندی حتی شده به دیوونه بازیای من خخخخخخخخخخانشالله اول نی نی تواجی خانم
مامان ستاره
12 بهمن 92 23:51
آره حالا دیگه اینطوری شد واسه در آوردن شلوار به شوشو می گی بره بیرو ن الهی قربون دل مهربونت برم ناراحت نباش به زودی زود نی نی میاد پیشتون عزیزم ...
الــنـــازجوون
پاسخ
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ اره دیگه اون لحظه حسش نبود که پیشم باشه.....الهی امین عزیزم منم برای تو بی نهایت دنیا دنیا خوشحالم ابجی ناززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززم
مامان یاسمن و محمد پارسا
13 بهمن 92 12:10
ای شیطون بلا
باران
13 بهمن 92 12:23
تو پست گریه کردی منم گریییییییییییییییییدم/اما بعدش با خنده فریبا خندیدم/بحثات بیشتر شبیه بحثای من وشوهرم تو سال اول ازدواجه خخخخخخخخخخخخخ
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام......فدای همدردیت بشم منننننننن.....عزیزمی خانمی
مامانه کیاناوهانا
13 بهمن 92 22:28
الناز جون ممنون از این که به وبلاگ من سر میزنین... باور کن خیلی به یادتم ارزومه که بیام وبلاگت وخبرهای خوب بشنوم... اطمینان دارم که یه روز این خبر خوش رو میشنوم... دوست دارم دوست جون...
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم وظیفمه وقتایی هم که نمیام مطمئن باشین انقد کلافم که فقط میام پست میذارم و میرم...شلدباشین مرسی غزیزدلم
زهراخ
19 بهمن 92 15:05
عزیزم چون توتواین پستت گریه کردی منم گریم گرفت عزیزمعزیزم انشاا...به زودی زودیه نی نی نازوخوشکل بیاری نفسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
الــنـــازجوون
پاسخ
الهی فداتشم نه گریه نکن.......هیییییییییییییییییییییییی....خدا بطرگه دل مارو هم شادمیکنه ابجی نگران نباش