هوای ابری و مامانی که باز تنهاشد
سلام به همه دوستای خوب و گلم ... امیدوارم اول هفته تون رو خیلیییییی خوب شروع کرده باشین و دلتون همیشه شاد باشه و لبتون خندون...
نی نی نازم فرشته کوچولوی من ارزوی من ....خیـــــــــــــلی دلم برای داشتنت تنگه و داغونم ازاینکه نیستی و باید انقد حسرت بخورم.....
واقعا سخته مامان جان که اینهمه بی توباشم...انصاف نیست من یا دوستای ددیگم که منتظر نی نی هستیم انقد بیقرار شما باشیم و شما انقد ناز کنینشمارو به خــــدا زودتر بیاین خیلی تنهاییم
مامانی امروز یه جوری هستم باز دوباره دلم گرفته.... بیخیال برات از پنجشنبه و شب مهمونی میگم...
روز پنجشنبه صبح ساعت9 بیدارشدم و رفتم یه دوش 20 دقه ای گرفتمو بعدش مامانیم ساعت 9:50 اینارسید خونه ی ما و شروع کردیم به کار و یه روز کاملا پر کار پیش رو داشتیماول از همه سوپ و مرغ رو اماده کردیم بعد باباایرجم اومد و بعدشم الناز برای کمک اومد و نهار خوردیم و بعدش میوه هار وججابه جا کردم و جعبه شیرینی هارو مرتب کردم تا خونه قاطی پاتی نشهبعد نهار با الناز مشغول سالاد و دسر درست کردن شدیم...همون روز بابایی رفته بود میاندواب و قرار بود 6-5 برسه شرکت و جلسه داشتن و قرار بود 7-8بیاد برسه خونه...عصری زنگ زدم ببینم چه خبر گفت توراهم یه ساعت دیگه خونه ام گفتم پس جلسه چی؟گفت جلسه کنسل.....خوشحال شدم....و اخر سرم ساعت 7:30 اینا سفره رو پهن کردیم و همه چی رو جز سالاد و دسرا چیدیم داخل سفره بعد لباس عوض کردیم و یکم ارایش کوچولو و منتظر نشستیم تا اینکه بابا ایرجم اومد....بعد اقا شهسوار و خانم و دوتاپسراش و بعد عمو افشین و خانمش و دختر کوچولوی نازشون مها جون.....و بعدشم داداش و امیر پسرداییم اومدن و اول با یه چای بعد که همه حاضربودن شام رو اوردیم و خداروشکر همه چی عالی بود اما متاسفانه نشد عکس بگیرم.همه صمیمی و گرم بودیم و بهمون خوش گذشتبعد مهمونا یکی یکی رفتن....عموافشین یه پتوی تک نفره خیلی خوشکل برام کادو اورده بود....دستشون دردنکنهاخر سرم داداش و الناز رفتن...قرار بود شب مامان و بابام بمونن تا با مامانم صبح بیدارشیم و به کارا برسیم اما بابا ایرج خواست که برن خونشون....بعد من و شوشو مامان بابا رو رسوندیم و بعد انقد خسته بودم همینکه رسیدیم خونه دست به هیچ کاری نزدم و افتادم خوابیدم....انقد خسته بودم که شوشو گفت الناز صبح برای صبحونه به من بیدار نشو ....ساعت7:30 شوشوبیدارشد و منم بدرقه اش کردم و باز گ رفتم خوابیدم و ساعت 9:30 مامانم خودشو رسوند با نون سنگک داغ ...صبحونه خوردیم و بعد خونه رو جم و جور کردیم و تا ظهر تموم شدیم و بابایی ساعت2:30 از سرکار برگشت و بعدشم بابا ایرج اومد بعد نهار بابا رفت باشگاه و ما یکم استراحت کردیم..........شب........رسید و بعد شام و دیدن سریال ستایش و یکم گپ با مامان بابا اونارو رسوندیم خونشون....همینکه رسیدیم خونه....به بابایی گفتم باشگاه خوب بود....گفت اره...گفت الناز منم این تفریح رو دارم دیگه....گفتم پس من چی؟گفت توام خونه زندگی داری منو داری.....گفتم پس تو چی؟مگه منو نداری؟مگه خونه زندگی مال جفتمون نیست؟چرا گفتی همین تفریح رو دارم...دیگه این شد بهونه ی من...رفتم تو اتاق لباس عوض کنم درم پشت سرم قفل کردم...شوشو اومد در زد باز نکردم بعد چند بار بالاخره باز کرد اومد واستاد کنارم...گفتم برو بیرون شلوار عوض کنمگفت خوب عوض کن من جایی نمیرمدستامو گرفت گفت الناز من منظوری نداشتم تو بد برداشت کردی......دیگه بهونه افتاده بود دستم....چون خونه خالی شده بود و من مونده بودمو شوشوم....میدونستم که فردا باز تنهام و از تنهایی کلم باد میکنه....دلم مامان بابامو میخواست...دلم یه عالمه خوشحالی و خنده میخواست....دلم نی نی میخواست و بقیه ی حرفا همش بهونه بودن....من انقد هق هق کردم که دل همسری برام سوخت....خلاصه هیچی دیگه....باهمون گریه خوابم برده بود و 6 که برای بدرقه ی همسری بیدار شدیم چشام یه عالمه پف کرده بود.....همسری بوسم کردو رفت منم به خدا سپردمش و اومدم خوابیدمو از وقتی هم بیدار شدم بیکارم و فقط چن بار لباسشویی رو پر از لباس کردم و نشستم پای نتخداجونم اخه چرا انقد تنهام....چرا انقد دلم شلوغی میخواد....چرا انقد دلم میخواد دور برم پر از ادم باشه اما هیچکسو ندارم....اما بازم خداروشکر......خداروشکر....خداروشکرمیدونم که همین روزا......اینده ی خیلی نزدیک دلم شادمیشه میدونم خدا تنهام نمیذاره....خداجونم دوست دارم.....عاشقتم و شکر بخاطر عزیزایی که دارم