یه روز پرکار در انتظارمه
سلام سلام سلام
امیدوارم که لحظه به لحظه ی زندگیتون خوش باشین و دلتون شاد باشه...الهی آمین....
نی نی نازم الهی مامان فدای توبشه که یه روز میای و دل من و بابایی رو شاد میکنیعاشقتم عزیزم...مامان جان دیروز بابایی صبح رفت ماموریت و من با کلی دلتنگی بدرقه اش کردم و اومدم خوابیدم بعد ساعت 9:30اینا بودکه بیدارشدم و مشغول جمع کردن لباسام شدم بعد مرغ و گوشت پاک کردم وبعدش یه دوش گرفتم و حاضرشدم و بنا به درخواست بابایی با آژانس اومدم خونه ی باباایرج جونماومدم بابایی هم خونه بود یکم نشستیم بعدش نهار خوردیم قرار بود بعد ظهر بریم خونه خاله دیدن نوه ی خاله که من خیلی دوسش دارم اما حسش پریدبه مامانم گفتم بیخیال حوصلشو ندارمنشستیم با مامانی سبزی پاک کردیم برای دلمه برگ مو برای شام پنجشنبه و هویج خرد کردیم......چقد کار کردم من شب شد ویکم با سریال باران سرگرم شدم و همش حرص خوردم کیانوشم که خدا بیامرزدش خخخخخخخ.....بعدش یکم تو فیسبوک با شوشو گپ زدیم ....خوابیدم
البته ناگفته نماند از دیروز عصر که تاشب بدتر شد بارون میباره و هوا خیلی قشنگ و بهاریه و من عاشق این هوام اما ابری باشه دلم میگیره الان خورشید خانم ابرای سیاه رو داده اون ور تر و خودشون ظاهر شدنبابایی هم صبح زنگ زد و براش یکم خرت پرت سفارش دادم بخره....رژ گونه ...برق لب...من عاشق اینم که شوشو خرید کنه برام
فردا یه روز پرکار پیش رو دارم....صبح همسری میره سلماس و 7 اینا بیدارمیشه منم دیگه نمیخوام بخوابم....پامیشم یه دستی به سرو روی خونه بکشم راه پله ها رو یه تی اساسی بکشمخلاصه کلی کار دارم...باید ارایشگاه هم برم....و حموم هم بکنمبعد عصری بابایی مطمئنا جلسه دارن توشرکت اگه هم نداشته باشه که عالی میشه زودترمیاد.....باشه هم که ساعت 5-6میاد و بعدش میریم برای خرید...چون پنجشنبه مهمون داریم....البته راستش مهمونای باباایرج هستش و میخواست که رستوران دعوتشون کنه ولی من و شوشو جونم نذاشتیم چون پذیراییشون یکم کوچیکه و اینکه بابایی نیمخواست خانمش به زحمت بیفته... منم نخواستم و گفتم که خونه ی ما هست خودمون غذاهارو اماده میکنیم و زحمتی هم نداره.....خدایا به منم یه دختر بده که همیشه هوامو داشته باشه اخه من یه لحظه هم نمیخوام مامان بابام ناراحت باشنخلاصه من و مامانیم از صبح دست به کارمیشیمبعدظهری هم الناز میاد کمک انشاللهعمو افشین و خانمش رو خوب میشناسم و اشنام باهاشون...اما عمو شهسوار رو خودشو دیدم و خانم و دوتاپسر 14-15 ساله و یه پسر 7-8سالشو ندیدم بااینکه فامیل دور مامانم هستن....خلاصه شب پنجشنبه ی خوبی رو خواهیم داشت انشالله...
بعدش از مامان بابا خواستم که شب بعد رفتن مهمونا بمونن شب رو...البته مامانمم میخواد بعد مهمونا کمکم کنه که خونه رو جم و جور کنیم واسه همین بهونه ی خوبیه
اما یه خبر بد مامانی دوسه روز زیر چونم جوشای زیر پوستی درمیاد اذیتم میکنه خدایا از اون جوشای اون دوره که داشتم نباشه اذیت میشمخداجونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد...الانم میخوام برم نهارمو بخورم بعد با مامانی دلمه رو بپیچیم تو برگ موووووو
با ارزوی موفقیت برای همه دوست جونیام.....
خیلی دوستون دارم و خوشحالم که دارمتون...
التماس دعا
اینم برای خنده و خوشحال شدنتون دوستای گلم