آخیشششش
سلام به همه دوست جوونیام.....
به نی نی توپول نازم که ندیده و نشناخته عاشقشم...به امید روزیکه خبر اومدنتو به عزیزام بدم نی نی کوشولوم
مامانی دیروز صبح طبق عادت هندزفری رو برداشتم و از توخونه خودمون تا خونه ی بابا ایرج همش آهنگ گوش کردم و 15دقیقه هوای تازه تنفس کردم و روحیه گرفتم...اومدم یکم با مامانی حرف زدیم یکم بعدش بابا جوووووووووونم اومد...بمیرم براش سرماخورده...هرکی رو میبینی مریضه انشالله همه حالشون زودی خوب بشه...بابایی منم زود زود خوب بشه و خداروشکر امروز بهترنخلاصه بعدظهر تصمیم گرفتیم با مامانم بریم خونه ی عمو جاویدم....smsبه زن عموم دادم و گفتم که اگه خونه باشین میخوایم با مامانم بیایم خونتون....زن عمومم زنگ زد و گفت پاشید بیاید عمه فرحنازتم اینجان....خلاصه زودی حاضرشدیم و رفتیم خونه ی عمویی....خیلی وقت بود عمه ام رو ندیده بودم.....یکم گپ زدیم و بعدشم میثم پسر عمه هم اومد.....غروب با مامانی قدم زنون اومدیم خونه ی بابام...شب داداش سجاد اومد برا بابایی امپول اینا زد و حالا خداروشکر امپولا اثرکردن و باباییم زود زود خوب شد الحمدالله
شب دوست بابا ایرج....آقا افشین و مریم جون و دخترکوچولوشون مها کوچولو اومدن منم خوشحال شدم چون حوصلم سررفته بود و خوش گذشتدخترشون خیلی شیرین زبونه و دوست داشتنی...خداحفظش کنه
برای فرداشبم شام دعوتمون کردن ما بابایی و داداشم اینا و امیر.....یه موردی هست اگه حل بشه میریم نه که میمونه برای بعد...
امشب شوشوی عزیززززززززززززترازجونمم برمگیرده الهی قربونش بشم منبراش سپردم توپ بزرگ ورزشی بخره...اون بار پارسا خان زحمت کشیدن ترکوندن .... حرصم میگیره یادم میفتهاه اه اه
راستی یادم رفت از تولد داداشی بگم...
شنبه عصر ساعت6 اینا منو شوشو و مامانم رفتیم برای تولد داداشی کادو بخریم....
من که تی شرت استین دار خوشکل خریده بودم...اما مامان بابا نمیدونستن چی بخرن....
تصمیم گرفتن وسایل خونه برای الناز زن داداشم بخرن...خلاصه تولد داداشی و خوش به حال زن داداشیساعت 8اینا رسیدیم خونه ی داداشم..بابام چن دقیقه قبل ما رفته بود....مریم خواهر الناز و دخترش مهرسا اونجا بودن...یه جورایی هم قیافه داشتن...بعدمطمئن شدیم که مریم و همسرش حسن اقا هم شام هستن.....بعد دیدیم زنگ خونه زده شد.....یهو دیدیم خواهر مجرد الناز یعنی پریناز و مادرش هم اومدنوای خدا من با اونا جور نبودم و نیستم.....تو عروسی داداشم بدجوری حالمو گرفته بودن واسه همین دلم یه جوری شده ازشون.....بعد داداشم و داداش الناز و حسن اقا اومدن و شام خوردیم....من نمیدونستم که خانواده ی النازهم هستن...چون همیشه ماخودمون بودیم و این بار من لباسم همچین مناسب نبود و نمیتونستم پیش شوهر خواهر و برادر الناز راحت باشم....وو کمک نکردم و فقط توجمع کردن سفره یه کوچولو کمک کردم....بعد کیک و بعد رقص چاقو و رقص مهرسا...خلاصه خداروشکر خوش گذشت... اونجا همسری خیلی با مهرسا بازی کرد....خیلی خوش گذروندن...شوشوم بهم گفت الناز میخواااااااااااام.....گفتم چی؟گفت بچه از کجا بیارم خـــــــــــــــــــــدای من...خدایا تورو به بزرگیت قســـــــــــــــم دل من بنده ی حقیرت نه اما دل همسر مهربون من رو شاد کن خیلی بچه دوست داره خیلی زیاد.....خدا دل همه رو شاد کنه و دلخوشی به همه بده...الهی آمین