دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و تنهاییم

1392/10/30 11:47
263 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم....

به نی نی نازم که میدونم بالاخره یه روز میاد و همه ی درد دلامو میخونه و منم به امید اون روز براش مینویسم..

مامان جونی فردا که 28دی هستش تولد دایی سجاد هستش ازبراش دنیا دنیا خوشبختی و سلامتی از خدا میخوام...امیدوارم سالیان سال با زن دایی النازت شاد و خوش وخوشبخت زندگی  کنن...

دیروز عصری بابایی زودتر اومد و بعد غذا رفتیم خرید...برای دایی سجاد یه دونه تی شرت آستین خوشکل برای دایی جونت خریدیم.پلیور یا لباس فصل نخریدیم چون جدیدا خودش خریده بود و دایی بیشتر تی شرت میپوشه تالباس گرم....بعد برای نوه ی خاله که دندون دراورده بود یه کادوی خوشکل ازهمونا که برای پسر پسر عموی بابات یعنی سبحان خزیده بودیم خریدیم و یه جفت جوراب کوچولوی خوشکل بعد شام رفتیم خونه ی باباایرج و یکم خوش و بش و وقت گذرونی....بعد تو راه با بابایی سر یه چیز خیلی کوچولو بحث کردیم خیلی بهم برخورد و من تا همین یکی دوساعت پیش با بابایی جونت قهربودیمبابا اینا دیگه از این به بعد جمعه ها هم میرن سرکار چون تا عید زیاد نمونده...خلاصه من صبح برخلاف همیشه خوابیدم و بیدارنشدم که بابایی رو بدرقه کنم....بابایی رفت و ساعت 9تا10چن بار تماس گرفت و من جواب ندادم خیلی عصبی بودم و لج کردمو من تاساعت11شایدم بیشتر روتختم ولوووو بودم و همش خواب وبیدار داشتم فکرو خیال  میکردم...حتی مامان بزرگتم(مامان بابایی)هم تماس گرفت حوصله نداشتم جواب ندادم.....بابایی ساعت 2اینا رسیدخونه دید من هیچ کاری نکردم و نهار هم نداریم و همونجوری بی حئصله افتادم رو تخت اومد بالا سرم و شروع کرد به مهربونی و معذرت خواهیمن اونقدارهم مغرور نیستم که بخوام عشقم خودشو بخاطرم بشکنه اما گاهی لازمه تا طرف مقابلت بفهمه و به اشتباهش پی ببره....خلاصه کلی مجبور کرد که پاشیم بریم نهار رو بیرون بخوریم گفتم اصلا حال و حوصله ندارم..سرماهم که خورده بودم هنوز صدام خوب نشده.....گفتم اصلا نمیتونم برم بیرون بدترمیشم.....بعد یکم حرف منطقی زدن و درد دل تصمیم گرفت بره غذا ازبیرون بخره.....نیم ساعت نشد که رفت و برگشت.....غذاش خیلی خوشمزه بود...خخخخخخخ ازاین به بعد زود زود قهر میکنم خیلی کم بود چسبید اما یکم بی حس بودم ...و الان یکم پیش ساعت 4 با همکارش و باباییم رفتم زمینارو ببیننن چون از اون زمینا برای همکار بابایی هم معامله کردن.....وقرار شده ساعت5:30دم در باشه تا بریم برای خودم یه تی شرت خوشکل بخرم......فردا هم که شام یاخونه ی بابا ایرجیم یا خونه ی داداش سجاد ببینیم زن دایی الناز دعوت میکنن یازحمتش باز برای مامان منه.....ضمنا یکشنه بابا اینا تعطیل نیستن و قرار بود که شنبه بره سقزبانه اما بخاطرتولد دایی سجاد یه روز عقب انداخت و قرار شد یکشنبه بره سقز بانه و بازمن تنها میمونم....خداجونم شکر بخاطر همه ی مهربونی هات...ضمنا قراربود پنجشنبه برم دکترامانشد چون دوستم شوشو رفته بود برامون وقت بگیره منشی گفته بودن که دکترشاید نیان و اینم باز برای من یه بهونه شد تا باز نخوام برم دکتر.....اخه برم دکترچی بگم خداجونم؟؟؟؟؟؟؟؟خودت بزرگترین دکتری و بهترین درمان رو میکنی...خداجونم خودت همه ی منتظرارو شاد کن و دلشون رو اروم کن....

ضمنا شوشوم میگه ازاین ترم برو درستو ادامه بده و توخونه نمون که دپرس باشی...حالاببینیم چی میشه.........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فریبا
27 دی 92 17:22
سلام النااااا زجونم خوبی گلم مبارک تول داداش سجادت انشالاه به سلامتی لباسی که خریده رو تن کنهعزیزم منم گاهی وقت ها با حسین همین مشگل ها رو پیدا میکنیم ناهارش خیلییییییییییییی میچسبه ولی همشون خوبن خدا برامون نگهشون داره انشالاه که تولد حسابی بهت خوش بگذره... انشالاه که نی نی ات خیلییییییییییییییییییییییییییییی زود میاد توی دلت و خوشحالت میکنه خوشحالم که میخواهی درستو ادامه بدی خیلیییییییییییییییییییی خوبه سر گرم میشی راستی خرید خودتم مبارک باشه پیشاپیش
الــنـــازجوون
پاسخ
سلاممممممممممممممممممممممممممممم ابجی نازمممممممممممممممممممم مرسی گلم بابت همه ی مهربونی هات گلم...درسو شوشو پیشنهاد داده ببینم کشش مونده برام عایا یابیخیال شم......فداتشم بووووووووووووووس
مامان یاسمن و محمد پارسا
27 دی 92 18:50
سلام خاله جون ما تو یه مسابقه شرکت کردیم دوست داشتی بیا زود بهمون رای بده
مامان ستاره
28 دی 92 2:14
سلام عزیزم ... تولد داداشت مبارکه عزیزم ... ایول الان اگه ادامه بدی میری کارشناسی یخونی یا لیسانس داری و باید فوق بخونی ..... راستی اصلا حال و حوصله درس خوندن داری ؟ می دونی آخه آدم یه مدت که کتاب کنار گذاشته میشه دیگه همه چی از یاد آدم میره ... ولی نه تو زرنگی می تونیموفق باشی گلم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام ابجی گلمممممممممممممممممم مرسی عزیزم....تولد شوشوی شماهم مبارک انشالله120ساله بشن و شاد درکنارهم زندگی کنین...اره کارشناسی میخونم البته اگه بخوام....شرایطشو دارم فکرم از خونه راحت بشه میخونم حتما....نه من حسشو دارم فقط یکم مغزم درگیره....حالا تاخداچی بخواد عزیزم بووووووووس
زهرا مامان کوشولو
28 دی 92 15:18
تولد داداشی مبارک باشه
الــنـــازجوون
پاسخ
قربون شما خانمی مرسییییییییییییییییی
باران
28 دی 92 15:27
سلام خانم مبارکه گلم الهی همیشه سایش بالا سرتون/لج هات عین خودمهازیه طرف نمیرم جلو از طرف دیگه منتظر ناز کشیدنم خخخخخخخخخخخخ که آخرشم ما موفق میشیم خب تا زمانی که نی نی نیومده اینا همه میچسبه/ راجب درسم اگر مثل باشگاه رفتن ولاغرکردنته جان من از الان بیخیال شو
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خانمییییییییییییبله خیلی شیرینه این نازکشیدنا....ادم دلش میخواد هی قهرکنه خخخخخخخخخخخاره انگارمث هموناست....والا انگاری کل ارادمو ازم گرفتن...همون النازم که تو 7-8ماه 29کیلوکم کردم...اما حالا اراده نمیکنم باشگاه برم ...تنهایی اصلا دوس ندارم همیشه دوست داشتم یه کفرهمراهم باشه تو مسرای ر فت وبرگشت...قضیه ی درسم پیشنهادی بود از طرف همسرم اما اگه موقعیتم جوربشه میخونم انشالله حالا این ترم نه بعدا