من و تنهاییم
سلام به همه دوستای گلم....
به نی نی نازم که میدونم بالاخره یه روز میاد و همه ی درد دلامو میخونه و منم به امید اون روز براش مینویسم..
مامان جونی فردا که 28دی هستش تولد دایی سجاد هستش ازبراش دنیا دنیا خوشبختی و سلامتی از خدا میخوام...امیدوارم سالیان سال با زن دایی النازت شاد و خوش وخوشبخت زندگی کنن...
دیروز عصری بابایی زودتر اومد و بعد غذا رفتیم خرید...برای دایی سجاد یه دونه تی شرت آستین خوشکل برای دایی جونت خریدیم.پلیور یا لباس فصل نخریدیم چون جدیدا خودش خریده بود و دایی بیشتر تی شرت میپوشه تالباس گرم....بعد برای نوه ی خاله که دندون دراورده بود یه کادوی خوشکل ازهمونا که برای پسر پسر عموی بابات یعنی سبحان خزیده بودیم خریدیم و یه جفت جوراب کوچولوی خوشکل بعد شام رفتیم خونه ی باباایرج و یکم خوش و بش و وقت گذرونی....بعد تو راه با بابایی سر یه چیز خیلی کوچولو بحث کردیم خیلی بهم برخورد و من تا همین یکی دوساعت پیش با بابایی جونت قهربودیمبابا اینا دیگه از این به بعد جمعه ها هم میرن سرکار چون تا عید زیاد نمونده...خلاصه من صبح برخلاف همیشه خوابیدم و بیدارنشدم که بابایی رو بدرقه کنم....بابایی رفت و ساعت 9تا10چن بار تماس گرفت و من جواب ندادم خیلی عصبی بودم و لج کردمو من تاساعت11شایدم بیشتر روتختم ولوووو بودم و همش خواب وبیدار داشتم فکرو خیال میکردم...حتی مامان بزرگتم(مامان بابایی)هم تماس گرفت حوصله نداشتم جواب ندادم.....بابایی ساعت 2اینا رسیدخونه دید من هیچ کاری نکردم و نهار هم نداریم و همونجوری بی حئصله افتادم رو تخت اومد بالا سرم و شروع کرد به مهربونی و معذرت خواهیمن اونقدارهم مغرور نیستم که بخوام عشقم خودشو بخاطرم بشکنه اما گاهی لازمه تا طرف مقابلت بفهمه و به اشتباهش پی ببره....خلاصه کلی مجبور کرد که پاشیم بریم نهار رو بیرون بخوریم گفتم اصلا حال و حوصله ندارم..سرماهم که خورده بودم هنوز صدام خوب نشده.....گفتم اصلا نمیتونم برم بیرون بدترمیشم.....بعد یکم حرف منطقی زدن و درد دل تصمیم گرفت بره غذا ازبیرون بخره.....نیم ساعت نشد که رفت و برگشت.....غذاش خیلی خوشمزه بود...خخخخخخخ ازاین به بعد زود زود قهر میکنم خیلی کم بود چسبید اما یکم بی حس بودم ...و الان یکم پیش ساعت 4 با همکارش و باباییم رفتم زمینارو ببیننن چون از اون زمینا برای همکار بابایی هم معامله کردن.....وقرار شده ساعت5:30دم در باشه تا بریم برای خودم یه تی شرت خوشکل بخرم......فردا هم که شام یاخونه ی بابا ایرجیم یا خونه ی داداش سجاد ببینیم زن دایی الناز دعوت میکنن یازحمتش باز برای مامان منه.....ضمنا یکشنه بابا اینا تعطیل نیستن و قرار بود که شنبه بره سقزبانه اما بخاطرتولد دایی سجاد یه روز عقب انداخت و قرار شد یکشنبه بره سقز بانه و بازمن تنها میمونم....خداجونم شکر بخاطر همه ی مهربونی هات...ضمنا قراربود پنجشنبه برم دکترامانشد چون دوستم شوشو رفته بود برامون وقت بگیره منشی گفته بودن که دکترشاید نیان و اینم باز برای من یه بهونه شد تا باز نخوام برم دکتر.....اخه برم دکترچی بگم خداجونم؟؟؟؟؟؟؟؟خودت بزرگترین دکتری و بهترین درمان رو میکنی...خداجونم خودت همه ی منتظرارو شاد کن و دلشون رو اروم کن....
ضمنا شوشوم میگه ازاین ترم برو درستو ادامه بده و توخونه نمون که دپرس باشی...حالاببینیم چی میشه.........