من من من
سلام به همه دوستای گلم و نی نی های نازشون....
نی نی ناز خودمم که قربرونش بشم و میدونم یه روز خیلی زود میاد و دل مامان و بابایی رو شاد شادمیکنه
الهــــــــــــــــــــــــــــــــی آمـــــــــــــــــــــــــین
مامان جان خیلی دوست داشتم بودی و کل وقتمو به خودت اختصاص میدادم و همش نازتو میکشیدم و به خود میچسبوندمت و آمادت میکردم تا بابابیی که میاد قند تو دلش آب بشه از دیدنت و ناز کردناتاما متاسفانه فعلا هیچ خبری ازت نیست مامان جان....
بگــــــــــــــــــذریم تا بوده چنین بوده ....خدا همه منتظرا رو صبربده و هرچه زودتر سهمشون رو بده الهی آمین
مامانی اون روز که قرار بود با بابا ایرج اینا و داداشم اینابریم خونه ی عموافشین(دوست باباایرج)بابایی عصرساعت 6اینارسید خونه...نهارم کوکوسبزی داشتیم ....بابایی اومد غذاشو خورد وسطاش بودکه گفتم زیادنخور شام میخوری.....گفت یادم نبود بعد غذاشو گذاشت کنار و گفت الناز حاضرشو بریم برای گرفتن امانتی از اقای عصمتیگفتم اخه هوا تاریک شده دلم یه جوری میشه نریم بمونه برای یه روز دیگه..گفت نه و من گفتم پس به اقای عصمتی زنگ بزن بگو مغازه باشه تا ما زودی برسیم....من زودی حاضرشدم و ساعت 6:45بود رسیدیم مغازه ی طلافروشی....یکم معطل شدیم طوریکه ساعت 8 اینا بود رسیدیم خونه....کار کامل نشده بود...خلاصه.....
این شد آخرسر کادوی همسری البته مناسبتی نداشت ....چن وقت بود که دلم اینو میخواست
بریم ادامه مطلب
خلاصه رفتیم تا8برگشتیم و اومدیم بابایی زودی دوش گرفت و منم اماده شدم رفتیم الناز و داداشمم برداشتیم و سرراه امیر پسرداییمم برداشتیم و بعدش رفتیم منزل عمو افشین...
ازمون گرم استقبال شد مریم جون عمو افشین و مها کوچولو بودن و دوتاخانم دیگه از اشناهای مریم جون و عموافشین که مادر و دختر بودن اسم دخترشون که 18-19سالشون بود الناز بودعمو افشین تامارفتیم داخل گفتن امشب چقد الناز داریم اینجا.....گفتم چطور مگه؟گفتن این دخترخانمم اسمشون النازهبعدش آوای باران دیدیم و شام خوردیم.....کمک کردیم همه تا مریم جون سختش نباشه....بعدش دورهم چایی و میوه و خوش و بش.....بعدش ساعت 12اینا بود برگشتیم خونمون و این توپ خاردار خوشکل رو بادش کردیم با شوشو جون که من بعدش تب کردم چون خیلی دست و پا زدم خخخخ
قبیله بنفش بود اقا پارسا ترکوند اینم بیاد بترکونه خخخخخخخخخراستی گفتم پارسا خانواده ی شوشو خاطر مبارکمو احاطه کردنچن وقته نرفتیم حالا مادرشوشو فکرمیکنه بازچی شده ...امشب احتمالا بریم یکم متلک بارونمون کنن بیایم تازه یکم خوب شدم بریم سرشار از استرس شم بیام والافردا جمعست اما چه فایده شوشویی نیست که جمعه هامونم گرفتنفریبا جونمم که نیست امروز رفته و تهنا موندم...الهی همیشه هرجاهست خوش باشسه و دلش پرازشادی...الان ساعت17:05 وشوشوم گفته تا 7میاد ومن هنوز غذا نمیدونم چی باید درست کنم....حالا یکم این ور اون ور....ماکوهستش مسیردوره...
براش از خدا سلامتی و تندرستی میخوام خدا حفظش کنه و سایه اش همیشه ابلاسرم باشه الهی امین