دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من من من

1392/11/3 17:19
546 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم و نی نی های نازشون....

نی نی ناز خودمم که قربرونش بشم و میدونم یه روز خیلی زود میاد و دل مامان و بابایی رو شاد شادمیکنه

           الهــــــــــــــــــــــــــــــــی آمـــــــــــــــــــــــــین

مامان جان خیلی دوست داشتم بودی و کل وقتمو به خودت اختصاص میدادم و همش نازتو میکشیدم و به خود میچسبوندمت و آمادت میکردم تا بابابیی که میاد قند تو دلش آب بشه از دیدنت و ناز کردناتاما متاسفانه فعلا هیچ خبری ازت نیست مامان جان....

بگــــــــــــــــــذریم تا بوده چنین بوده ....خدا همه منتظرا رو صبربده و هرچه زودتر سهمشون رو بده الهی آمین

مامانی اون روز که قرار بود با بابا ایرج اینا و داداشم اینابریم خونه ی عموافشین(دوست باباایرج)بابایی عصرساعت 6اینارسید خونه...نهارم کوکوسبزی داشتیم ....بابایی اومد غذاشو خورد وسطاش بودکه گفتم زیادنخور شام میخوری.....گفت یادم نبود بعد غذاشو گذاشت کنار و گفت الناز حاضرشو بریم برای گرفتن امانتی از اقای عصمتیگفتم اخه هوا تاریک شده دلم یه جوری میشه نریم بمونه برای یه روز دیگه..گفت نه  و من گفتم پس به اقای عصمتی زنگ بزن بگو مغازه باشه تا ما زودی برسیم....من زودی حاضرشدم و ساعت 6:45بود رسیدیم مغازه ی طلافروشی....یکم معطل شدیم طوریکه ساعت 8 اینا بود رسیدیم خونه....کار کامل نشده بود...خلاصه.....

این شد آخرسر کادوی همسری البته مناسبتی نداشت ....چن وقت بود که دلم اینو میخواست

بریم ادامه مطلب

 

خلاصه رفتیم تا8برگشتیم و اومدیم بابایی زودی دوش گرفت و منم اماده شدم رفتیم الناز و داداشمم برداشتیم و سرراه امیر پسرداییمم برداشتیم و بعدش رفتیم منزل عمو افشین...

ازمون گرم استقبال شد مریم جون عمو افشین و مها کوچولو  بودن و دوتاخانم دیگه از اشناهای مریم جون و عموافشین که مادر و دختر بودن اسم دخترشون که 18-19سالشون بود  الناز بودعمو افشین تامارفتیم داخل گفتن امشب  چقد الناز داریم اینجا.....گفتم چطور مگه؟گفتن این دخترخانمم اسمشون النازهبعدش آوای باران دیدیم و شام خوردیم.....کمک کردیم همه تا مریم جون سختش نباشه....بعدش دورهم چایی و میوه و خوش و بش.....بعدش ساعت 12اینا بود برگشتیم خونمون و این توپ خاردار خوشکل رو بادش کردیم با شوشو جون که من بعدش تب کردم چون خیلی دست و پا زدم خخخخ

قبیله بنفش بود اقا پارسا ترکوند  اینم بیاد بترکونه خخخخخخخخخراستی گفتم پارسا خانواده ی شوشو خاطر مبارکمو احاطه کردنچن وقته نرفتیم حالا مادرشوشو فکرمیکنه بازچی شده ...امشب احتمالا بریم یکم متلک بارونمون کنن بیایم تازه یکم خوب شدم بریم سرشار از  استرس شم بیام والافردا جمعست اما چه فایده شوشویی نیست که جمعه هامونم گرفتنفریبا جونمم که نیست امروز رفته و تهنا موندم...الهی همیشه هرجاهست خوش باشسه و دلش پرازشادی...الان ساعت17:05 وشوشوم گفته تا 7میاد  ومن هنوز غذا نمیدونم چی باید درست کنم....حالا یکم این ور اون ور....ماکوهستش مسیردوره...

براش از خدا سلامتی و تندرستی میخوام خدا حفظش کنه و سایه اش همیشه ابلاسرم باشه الهی امین

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان الناز
4 بهمن 92 3:17
مبارکه خانم بسیار زیباست
فریبا
4 بهمن 92 11:42
سلام الناز جونم خوشحالم که مهمانی بهت خوش گذشته واییییییییییی النازم مبارک گردنبدت چه قدر خشگلهههههههههههههههههههههههه خیلی حال کردم باهاش..مبارک توپت خیلییییییییییییی خشگله زیاد خودتو خسته نکنراستی دوست جونم آبجی جون ببخش که تنها بودی و من نبودم همیشه همه جا به یادت هستم دلمم برات تند تند تنگ میشه تو عزیزترینی..............................برات از خدا میخوام خیلییییییییی زود نی نی نازت بیاد و تو رو از تنهایی خلاص کنه..................همیشه به یادت هستممممم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام دوست جونیممممممممممممممممم چقد دلم برات تنگ شده بود عزیزم...مرسی خانمیییییییییییییییییییییییی چشات خوشکل میبینن عزیزم.....انشاالله نی نی همون منتظرا زودی بیان
باران
5 بهمن 92 13:06
مبالککککککککککککککککککککک الهی همیشه دلتون خوش باشه
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی عزیزم همچنیننننننننننننن
مامان ستاره
6 بهمن 92 1:33
گردنبند خوشگلت مبارکه عزیز دلم ... راستی این توپ هم بنفشه دیگه مرسی عزیزدلمممممممممممم...خوب اره بنفشه قبلیه قلمزی بوووووووووووووووووود