دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من نبودم این چن روز...

1392/10/23 21:22
315 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلم ...امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشید و ساعات باقیمانده از روز رو شاد و خندون باشید ...من چن روزه باز نتونستم بنویسم...نمیدونم جدیدا سردشدم...حس  نوشتنم کمترشده...

تواین چن روز که نبودم هم خوب و خوش گذشته و هم بد...

از اخرشروع کنم به گفتنش تا یکی یکی یادم بیان و بنویسم..

امروز صبح مامانیم اومد خونمون...تانصف راه رو رفتم و بقیه رو باهم برگشتیم خونه خواستم حال و هوام عوض شه یه بادی به سرم بخوره...بعد با مامانم برگشتیم و صبحونه خوردیم و بعدش یکم گپ زدیم و بعدشم نهار اماده کردیم و بعدشم باباییم اومد و شوشومم امروز پلدشت هستش و الانم که ساعت 7:37 هستش نرسیده ولی الاناست که برسه خونه عزیزدلم...

داداشم و زن داداشم چن شبه مامان بابامو چشم انتظار گذاشتن و میگن شام میان و مامانم شام میذاره و اینا زنگ میزنن که نمیایم...و داداشم همش درگیره باجناقاشهحیفه اینهمه خوبی که مامان بابام برا داداش و زن داداشم میکنن...متاسفانه اصلا قدر دان نیستن فقط وقتی گیر میکنن زن داداش میاد مخ منو میخوره...اههههبگذریــــــــــــــم...

دوسه روزه درگیر خونه و صاحبخونه ایم...دوسه روزپیش یک سال مون تموم شد...وای یه سال شد که من از خانواده ی شوشوجداشدم و مستقلم خدایا شکرت ...صاحبخونمون یهو 5میلیون گذاش رو رهن خونموناین یعنی چی؟...قرارشد طبق راهنمایی های بابام بگیم که ما بیشتر از 2-3تومان نمیتونیم بدیم...خلاصه من با خانمش حرف زدم و قرارشده 4میلیون بدیم و یک سالم بشینیم....اما فعلا دوتا مستاجر و موجر نتیجه رو اعلام نکردن ببینیم موندنی هستیم یا رفتنیگفتن که بهتر از شما به کی خونه اجاره بدیم و از شما راضی هستیم و این حرفا..الان بابا ایرجم رفته دیدن خواهرش راجع به موضوعی بحرفن بعد میاد و اینجا با صاحبخونه حرف میزنن و قرار داد یکساله دیگه ای بنویسن...اما باباایرج قول داده سه ماه بعید عید بریم خونه خودمون البته همون خونه ای که باباییم قول داده هم داداش سجاد هم باباییم هم ما یکی یه دونه واحد خوشگل و لوکس داشته باشیم هرکدوم به اسمای خودمون باشه باباییم میگه تامن زنده ام میخوام بچه هام راحت باشن...الهی فدای دل مهربون و بزرگش بشم که میخواد به همه ی دور و بریاش سود برسونه و شادشون کنه...شکر خدا بابت این پدر مادر مهربون و بزرگوار...واقعا نعمتی هستن برامون مخصوصا برای من و همسرم و ماهمیشه پرستششون میکنیم...و اما ماهی های جون جونی شوشوی مهربونمیه چن ماه پیش یه زلزله میشه گفت پس لرزه ای ارومیه اومد و همگی ترسیدیم...راجع بهش پست هم گذاشته بودم...طوریکه من و شوشو واستاده بودیم سر آکواریوم  شوشو گفت الناز چرا اکواریوم رو تکون میدی؟افتضاح ترسیدیم...خلاصه از اون موقع یکم دلشوره داریم و من به شوشو پیشنهاد دادم که بیا و دل بکن از این هوو های من و بفروششونایشونم نه بله میگفتن نه نخیر...یه چن شب پیش مادر و پدر مکرم شوشو اومده بودن یهو گفتم پسرم اگه خدایی نکرده زلزله بیاد کل خونه رو اب برمیداره و ازاین حرفا....خلاصه شوشوی بنده راضی شده که آکواریوم رو بده بره...خیلی ماهیای خوشکل و نازی توشون بود اما من گاهی چندشم میشد...مخصوصا چن باری رو اب جنازه شون رو دیده بودم و واقعا حالم بد شده بودخلاصه دیروز عصر یکم گپ با شوشو شوشو تصمیم گرفت که بدیمش بره کلا...برداشتیم ماهیا رو انداختیم تو سطلچه کار احمقانه ای....بااینکه شوهرم از بچگی تو کار ماهی بود و علاقه ی خاصی داشته نمیدونم چرا حواسش نبوده و ماهیا رو همشون رو انداخت تو سطل....ماهیا بزرگ بودن و تعدادشون 40 تایی میشد....خلاصه هوا تو سطل زد و بستیم و بردیم مغازه ی اشنامونبله جونم براتون بگه...مارسیدیم آقاهه که اشنابود تومغازه نبود ماهیا رو باسطل گذاشتیم تو مغازه ی یک دوست و منتظرشدیم....تا اقای مدرس برسن یک 15دقیقه ای طول کشید....همین که اومد سطل رو باز کرد و خواست ماهیا رو بندازه تو اکواریوم خودش دیدیم 9-10تا از بهترین ماهیامون سیاه شدن و اومدن رفتن ته اب...وای دلم خون شد خدایا...

گریهخیلی زحمتشون رو کشیده بودیم...اواخر من همیشه غذاهاشون رو میدادم...توپول شده بودن به چه اندازه...همه ماهیا هم ازا ون قیمتی ها بودن...خلاصه خیلی ناراحت شدیم 200-250 هزار پر پر شد قرار بود پولش مال من باشه....اما خوب به قیمت 150 هزار هنوز ماهی هست تو مغازه اما چه فایده حیوونیا فاتحه........

تو راه یکم همسری رو دلداری دادم . گفتم که فدای یه تار موت...اگه زبونم لال تو چیزیت میشد من چیکارباید میکردم....وخلاصه یکم اروم شدیم  و رفتیم خونه ی باباایرج و باباییم اونجا چک رو دادتابیاریم بدیم به صاحبخونه و دیگه راحت شیم...بابام میگه نمیذارم تواین سرمای زمستون آلاخون والاخون شید....راستم میگه من اگه دوباره برم یه خونه ی دیگه جاری و مادرشوهرم خوشبحالشون میشه...خیرنبینه کسی که خوشی دیگرون رو نمیتونن ببینن

امروزم از صبح گلودرد شدیدی داشتم نمیدون بخاطر ماهیاست چون جنازشون رو از نزدیک دیدم و حالم بد شد...یا سرماخوردم...اما عطسه  زیاد میکنم در نتیجه اساسی سرماخوردم

خداجونم خیلی دوست دارم.....امروز یکم پیش الحام جونم smsداد و گفت که نی نی توراهشون دخمله خدایا شکرت...من عاشق دخترم خداجونم برای پدرمادرش نگهش دار....منم پنجشنبه وقت دکتردارم....گفته بودم دکترنمیرم....امادوست جونیم قانعم کرد که باید برم و دنبال کار رو بگیرم و بیخیال نشم...فداش بشم که انقد ماهه..پنجشنبه برم پیشنهاد آمپول بدم ببینیم خانم دکترچه تصمیمی دارن دیگه هیچی دارویی نمونده که نخورم....خدایا خودت کمک کن این ماه هم گذشت ببینیم خودت چی میخوای

دوست جونیام دوستون دارم عاشقتونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان یاسمن و محمد پارسا
23 دی 92 23:36
عزیز دلم انشالاه که حالت زود زو د خوب بشه الناز جونم پونه را بذذار با اب خوب بجوشه بعد عسل بهش بزن یعنی با عسل مخلوطش کن بعد بخورش خیلی خوبه برا رفع عفونت و همینطور برا درمان گلو درد عزیزم انشالاه مشکل خونه هم حل میشه
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام خانمی خوبین؟فداتشم مرسی چشم حتما ممنونم بابت راهنمایی تون عزیزم...فرشته کوچولو هارو ببوسین
پرتو
24 دی 92 11:16
ای جان دلم سوخت برای ماهیاتون ولی خوب دیگه حتما عمرشون همون قدر بوده ایشالا خودتون همیشه سالم باشین عزیزم . خدا پدر و مادرت و براتون سالیان سال حفظ کنه واقعا دستشون درد نکنه مخصوصا با این اوضاع گرونی واقعا خدا خیر بده به پدرتون که این قدر هواتون و دارن و انشاالله به زودی هم دل خودت و همسرت شاد شه و فرشتت بپره توی دلت
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام دوست عزیز مرسی واقعا....خداوند خانواده ی شماروهم براتون نگه داره...مرسی..شادباشین
باران
25 دی 92 10:10
سلام الناز جونم/ناراحت شدم برای ماهیات من ماهی زیاد دوست دارم اما همسری چندشش میشه همیشه برعکسه دیگهراجبه خونه الحمدالله که باباایرج مهربونت سایش بالای سرتونهآدمهایی هم که از آلاخون شدن شما خوشحال میشن بالاخره دارن باعقده های خودشون زندگی میکنند/انشاالله برید خونه خودتون/راجبه دکترم چاره ای نیست باید پیگیرباشیم دیگه...من که از هزارجور دارو گیاهی بگیر تا همین ویتامین ها ومتفورمین...پناه به خدا انشاالله ثمره این همه صبررو خدا به همه منتظرا بده/آمین
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام باران جونم عزیزم......فداتشم خوبی؟جونت سلامت خانمی اره خودمم دلم خیلی گرفت بالاخره خواست خدا بود و باید میشد عزیزم...خخخخخخ همسری شماهم مث من چندششون میشه عجببببب...بله خداروشکر برا داشتن پدر اسمونیم....خدا عزیزای شمارو هم براتون نگه داره و همیشه کنارهم هرلحظه شاد و خوشبخت باشین گل من...بله عقده که فراوون داره و به این زودیا هم خالی نمیشن....عزیزم بله کاریش نمیشه کرد فقط صبرررررررررررررررررررررررررررررررر انشالله زود نتیجه میگیریم..... دوست دارم بوس
فریبا
25 دی 92 12:40
الناز جونم سلااااام عشقممممممممممممممممممممممممممممم.خوبی...خدا بابا مامانتو برات نگه داره...ایشالاه امسال هم توی همین خونه میمونین..خوشحالم میری دکتر انشالاهههههه زود جواب میگیری من مطمئنم.............دلم برای ماهی ها گرفت..........................ولی تنتوت سالم....................راستی دیر پست نزار ما بهت عادت کردی البته من که تو یاهو ول کنت نیستم
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزمممممممممممممممممم فداتشم مرسی توخوبیییییییییی خوشحالم میبنیمت باز عزیزم خیلی دلتنگت بودم خدایی خوشحالم که هستی....مرسی انشالله خدا عزیزان تورو هم براتون نگه داره و دنیا دنیا خوشی و خوشبختی رو کنارهم تجربه کنین عزیزم...فداتشم.....شما نباشین من از تنهایی دق میکنم خداروشکرکه هستین
مامان الناز
26 دی 92 0:34
سلام الناز عزيزم ايشالاه هميشه سايه پدرو مادرو شوشوت بالاي سرت باشه واسه ماهيها هم ناراحت شدم اما فداي سرتون غذا و بلا بوده
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام عزیزدلم....خوبین؟النازجوننننننننننننم چطورن؟ممنونم خانمی بله خدا سایه پدر مادر و شوهرامون رو هیچوقت از سرمون کم نکنه .....شادباشین....دیگه کاریشون نمیشد کرد بالاخره خواست خدابوده عزیزم....مرسی بوووووووووووووس