بالاخره رفتیم
ســــــــــــــــــــــــلام
الناز شنگول، وارد میشود بدون حتی ذره ای غصه و استرس و ناراحتی
نشستیم هی حرف زدیم هی غر زدمآخرسر گفتم شوشو جان پاشوبریم خونه ی عمو دلم گرفته نمیخوام توخونه بمونیم...بعد با مامانم حرف زدیم دیدم سرماخوردگیش بدتر شده داداشم آمپول زده وحالش زیاد مناسب نیس که بخوام با ما بیان خونه ی عمو...به شوشو گفتم گفت میل خودته میخوای پاشیم بریم میخوای بمونه یه روز دیگه بمونه با باباایرج اینا بریم خونه ی عمو جاویدت...حسم پرید گفتم اصلا هیچ جا نمیرم.....گفت پاشو بریم خونه ی بابا ایرج گفتم نـــــــــــــــه که نهبعد بازم یه چن دیقه گذشت گفت پاشو بریم بیرون یکم بچرخیم ...انگار منتظر بودم یهو بدون هیچ معطلی گفتم بریــــــــماووووووووووووووف کل ارومیه رو البته استان رو گذاشتیم زیر پامون....از بند تا پارک جنگلی...طرفای جان وسلی.......سرمای هوا کلا زندونیمون کرده بخدا...توماشین راجع به آیندمون خونه زندگیمون حرف زدیم و کلی خوش بودیم....شام نخورده بودم شوشو هم یکم از نهارمون مونده بود انو خورده بود...یهو گفتم من گرسنمهرفتیم جاهای همیشگی اکثرا بسته بود نزدیک 11 بود...اخر سراومدیم از سید که طرف خودمون خیلی معروفه همبرگر خوردیم خیلی چسبید بعدش شوشو گفت میخوای بریم خونه باباایرج بهشون سربزنیم....گفتم نه ...گفت من بیشتر از تو عادت کرده که زود زود ببینمشون...
خلاصه اومدیم خونه و یه چایی خوردیم و فعلا بیداریم تا نمیدونم ساعت چند
خداجونم شکر بخاطر همه داده هات و نداده هات....
خداجونم زودی دل همه ی دوستامو شاد کن امیدوارم هرکی هرمشکلی داره زودی حل بشه و به حاجت دلش برسه...
الهـــــــــــــــی آمین