دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

جمعه ی خوب

1392/10/7 15:51
462 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دیروز روز خیلی خوبی بود خداروشکر

شوشوجونم اومد و بعد حاضرشدنمون رفتیم دم در خونشون پدر شوشو رو هم برداشتیم رفتیم خونه ی پسر عموی پدر شوشو...

تو راه بنزین زدیم و راه افتادیم 15 دقیقه باماشین راه بود...

آرزو جون در رو باز کرد گفت :الناز توکجایی پس از صبح.....همه اومدن توباید زودتر از همه میومدی...

دیگه منم ازم گرم استقبال شد بهم خوش گذشت...

بعد کلی روبوسی با خانمهای خونه رفتیم و نشستیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش رفتیم سرنهار بعدش دوتا داداش شوشو اومدن ونهارمون رو میل کردیم

ساعت 4:45بود از خونه اونازدیم بیرون...

جاری و خواهرشوهرم و مادرشوهرم با داداش شوشو رفتن و شوشو بهشون گفت که مامیریم بیرون ضدحال شد براشون تعارف نکردیم بیان باما...

سوار شدیم و بعدش مسیرمون از بقیه جداشد و رفتیم خرید...

خیلی وقت بود همچین جای شلوغی مهمونی نرفته  بودم درسته همش خانواده ی شوشو بودن اما خوب بودخداروشکر مشکلی پیش نیومد

رفتیم یه سری خرت پرت و لباس خریدیم هدبند و کلاه  و شال بافتنی و...

انقد لباس گرم نمیپوشیدم از بچگی تا بحال بیچاره شوشو همش تلاش میکنه برای من لباس بافتنی و گرم بخره تا بپوشم و سردم نشه و مریض نشم قربونش بشم الهییییییییییی

شب شد و رفتیم برای آشپزخونه ی بابااینا فرش خریدیم و اومدیم خونه ی بابا...داداش و النازهم بودن و امیر پسردایی هم که عضو ثابت خانواده....

بعدش تازه نشستیم میخواستیم شام بخوریم اقا افشین و خانمش(دوست باباایرج)که از مشهد اومده بودن اومدن خونه باباایرج...بعدش حرف از عید و مشهد شد که آقا افشین به آشناش تو مشهد زنگ زد و گفت که برای عید برامون تو مشهد جا بگیره از الان که انشالله اگه قسمت بشه و امام رضا بخوادمون دسته جمعی میریم مشهد...خدایا من آرزوشو دارم بخواه که لایق باشم...

بعد داداش وامیراینارو رسوندیم خونشون و رفتیم خونه کم مونده بود برسیم خونه یهو شوشو گفت الناز کاش اون کلاه بافتنی رو میذاشتی میخریدیم اینده برای نی نی مون...

گفتم کدوم نی نی ؟

...........بازم ضدحال..........

گفتم شوشوجون اگه راضی باشی برم پیش دکتر تیزرو.......یکی از بهترین  و معروفترین ومتخص ترین دکترای زنان زایمان و نازایی....که البته خیلی پولکی هستن و هرکی بره پیششون میگن که باید عمل کنی.....چن بار ازاین اقای دکتر بد هم شنیدیم...

خلاصه شوشو گفت بیخیال الناز من بچه نمیخوام کی باز از بچه بهت گفته؟گفتم هیشکی بخدا...گفت مگه قرار نشده به بچه فکرنکنیم اکه خدابخواد میده نخواد هیشکی نمیتونه کاری کنه شاید پیشونی ما نوشته که نباید تااخر عمر بچه داشته باشیم....دلم گرفت و اخم کردم رسیدیم خونه باهاش حرف نزدم بعدش اومد و بوسم کرد و مشکل حل شد خخخخخ

صبحم کلید پارکینگ رو با سوئیچ رو از شوشو گرفتم و صبح ماشین رو دادم به داداشم و  بعد من اومدم خونه ی باباییم امروزم که شوشو رفته سقز و فردا عصر میاد خداجونم به خودت سپردمش و امیدوارم هیچوقت دل هیشکی مخصوصا دل شوشوم نشکنه انشالله....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یاسمن و محمد پارسا
7 دی 92 16:38
انشالاه همیشه شاد باشی و سر حال و به ارزوی قشنگت برسی عزیز دلم
الــنـــازجوون
پاسخ
الهی امین عزیزدلم...الهی امین
فریبا
8 دی 92 12:59
سلام الناااااااااااااااااااااااااز جونم خوشحالم که بهت خوش گذشته مبارک خریدات ایشالاه خیلیییییییی زود نی نی میاد
الــنـــازجوون
پاسخ
عزیززززززززززززززززززززززم سلام مرسی گل نازم...انشالله نی نی شمازودتربیاد عزیزدلم