دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

من و احوالاتم

1392/9/12 14:24
182 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

من اومدم قلبشماهمگی خوبین؟من خوبم و روبه راهم دقیقا این شکلیدیروز روز خوبی بود مامان جان البته چون کار کردم و خونه رو یه دست کشیدم وقتم خوب گذشت و تاساعت2:30 همش کار کردمو....بعدش تاعصر نشستم پای نت...همسری جونمم ساعت 19:35رسید خونه و همینکه رسید گفتم برو یه دوش بگیر بریم خونه مامان جونت اینااونم قبول کرد و رفت و اومدشاممون رو خوردیم و توویچت به برادرشوشو پیغام دادم که خونه اید زودی جواب داد نه خونه ی بهار اینا هستیم(دخترعموی شوشوم)دیگه نرفتیم اونجا...بعد خواستم بریم دیدن مامان بزرگم که  چشاش یکم اذیت دارن اونم که دیدیم خونه تنهاست گفتم بریم زنگ رو بزنیم پیره یهو میترسهاونجاهم نشد...ماهم که ازز رو نمیریم....یهو نشسته بودم تو ماهواره یه اهنگ غمگین ازاندی پخش میکرد(خداحافظ)نمیدونم یهویی اشک از چشام سرازیرشد این شکلیزود چشامو پاک کردم وفقط قرمزی صورتم و چشام تابلو بود که شوشو گفت برگرد ببینمت...خودمو زدم به نشنیدن...بازدوباره تکرار کرد و صورتمو گرفت چرخوند سمت خودشگفت چی شده عزیزم گریه کردی چرا؟گفتم دلم برای مامان و بابا و داداشم تنگ شده...ساعت9:30بود دستمو گرفت کشید وسط هال این شکلی شدیم و با اهنگ غمگین اندی کلی روحیه گرفتیم عاجقتم همسریگفت النازی پاشو اماده شو زودی بریم خونه بابا ایرج...منم خوشحال شدم پاشدم زودی حاضرشدم...ازصبح که خونه رو تمیز میکرد اخرش چغندرپوست کندم و خرد کردم گذاشتم بپزه...شبم یه ظرف کشیدم و بردم برای بابایی اینا...قراربود اگه بریم خونه پدرشوشواینا ببرم اونجا اما نرفتیم شوشو گفت بکش ببریم خونه باباایرج ...

رفتیم یکم نشستیم و ساعت11:40اینابرگشتیم خونه و یه فنجون چای گیاهی خوردیم و خوابیدیم...

ضمنا امروز روز دهمم هستش میگن که برو اقدامخداجون این ماه دلمونو شاد کن ...

امروز شوشو ارومیه ست و یکم زودمیاد و قراره بریم خـــــــــــــــرید چقدلذت بخشه خـــــــداجون این خرید برای ماخانمها

امروز ظهر ساعت 12 داروی لتروزول مم تموم شد و خلاص شد حالا موند متفورمین که هر8ساعت میخورم و از روز 14هم مدروفم رو میخورم بلکه فرجی شد...

راستی دیشب نه پریشبم که رفتیم خونه دخمل خاله جون سمیه....شب خوبی بود....تامارسیدیم سمیه گفت که کیانا اینا(زن داداش)سمیه هم میاد اومدن و نشستیم و یکم با ارتین جون بازی کردم یه بار دیده بودمش خیلی نازه پسر شیطون و شلوغ و چشم ابی...خداحفظش کنه

پاشم برم مرغ اب پزم داره تو قابلمه جلز ولز میکنه

دوستون دالم مامانای مهربون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

فریبا
12 آذر 92 15:45
سلام الناز جونی؟خوب؟خوب این شوشو ها هستن................. خوشحالم که حالت خوبه عزیزم مواظب خودت باش.. همیشه به خرید باشی
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فداتشم.....مرسی عزیزدلم.شادباشی ابجی نازم
مامان یاسمن و محمد پارسا
13 آذر 92 7:58
همیشه شاد باشی و خندان
باران
13 آذر 92 16:05
آفرین به شوهرمهربونت وخودت/قدر لحظات ناب فقط یه خاطره نیست یه نعمته/خوش به حال شمایی که خانواده هاتون پیشتونن/خوش به حال شمایی که دلتون به این بزرگیه/من وشوهرم جز خدا تواین شهرسیمانی هیچ کسونداریم/نی نی که بیاد بااون سرگم میشیم ونمیفهمیم/اینو خوندم دلم واسه خانوادم تنگید/الهی سایشون از سرتون کم نشه/الناز بی معرفت شدی دیگه سرنمیزنی؟
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام باران جونم خوبی عزیزدام؟وای منوببخشید اگه موجب ناراحتیت شدم شرمندم به خدا...انشالله عزیزم خدا به همین زودی یه نی نی ناز و ماه میده و از تنهایی در میاین...درسته خانوادم پیشم هستن اما هیشکی نمیتونه مث نی نی شادم کنه عزیزم......فداتشم انشالله دلمون شادبشه الهی امین...عزیزم میام اما یکم سرم شلوغ شده میام فداتشم گلم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
نفیسه
14 آذر 92 1:49
نیلوفر جون
14 آذر 92 11:30
عزیزم انشا.. همیشه شاد باشین بوس
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی دوست جونممممممممممممممممممممممممم