نذر دایی بزرگم
سلام مامان جان عزیزدلم خوبی؟۷.۸ ساله دایی بزرگم بخاطرشفایی که پسرش گرفته تومسجدروستاشون نزدیک۱۰۰۰نفرشام میدن،گفتم که مامانی هم برا اومدنت سال آینده سهم میشه انشاالله،ساعت۷رفتیم دایی سجادو زن دایی الناز رو ازخونشون برداشتیم،چون ماشینشون روفروختن بامااومدن ومامانم باهم حرکت کردیم رفتیم روستاجایی که ازبچگی دوسش داشتم حالاعیدبه عیدفقط میشه بریم،آقایون رفتن مسجدماخانمهاتوخونه،همه بودن،وای کیاناعروس خالم چقدلاغرشده بود،عوض همشون من چاق شده بودم انگار،یکم از رنگ مه و مدل مو واضافه وزن بنده گفتن،فداتشم ازظهرسردردشدیدوبی سابقه ای داشتم حتى وقتی توجمع بودم دستم روسرم وپیشونیم بود،بابایی اس دادگفت نیتی که داشتیم موقع شام به یادآوردم وبعدشام بغضم گرفت ورفتم زمجیرزدم.انگاریکی هلم میدادمیگفت بروسبک میشى،بعدش واقعاانگارآروم شدم،فدای دل پاک همسرم میگه اولین بارم بوداینطوری احساس نیازکردم که خداجوابموبده،میگه حالم خاص بود،فداش بشم ،خلاصه برگشتیم رفتیم خونه بابا،قراره فرداباسمیه دخترخالم ساعت۱۰بیرون هموببینیم،آزمایش برم خدایا؟؟؟؟؟؟میرم انشاالله.ساعت۱.۳۰هستش من خوابم نمیبردبابا باگوشیش مشغوله،باگوشیم نوشتم سخت بوداما ارزشش روداره نفسم،دعامون کن لا اقل دعاهای خالصانه بابایی مستجاب بشه.آمین،شبخوش بوس عسلم