مبارکه
راستی یادم رفت بگم
عصری نشسته بودم موبایلم زنگ خورد
fatemeh (خانم پسرعمه ی شوشوم)بود تعجب کردم خدایا برای چی زنگ زده؟
یه جورایی دلهره اومد سراغم...خواستم جواب ندم...
آخه اون باید الان بیمارستان باشه برای زایمان یا اینکه حالش خوب باشه خونش باشه...
جواب دادم با آرامش خاصی باهام صحبت کرد...گفتم خانمی خیره چه خبر...گفت الناز خانم انشالله خدایکی هم به شما بده...دیشب ساعت4 اینا دردم گرفته و الانم زایمان کردم و تمام شدم
یه نفس عمیقی کشیدم نمیدونم یه جوری شده بودم...
نی نی نــــــــــــــــــازش پسره
گفتم خــــــــــــــداروشکر...انشالله قدمش خیره و سایه تون رو سرش باشه همیشه
صورت ماهشو بپرس ...
خــــداحافظی کردیم( حسادت نه اما آه حسرتی کشیدم )
خداروشکر....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی