من میرم...
درووووووود
شبخوش
بگو آخه کارو زندگی نداری که ساعت 15دقیقه ی بامداد نشستی پای نت؟
نیم ساعتی میشه از خونه ی بابایی اومدیم...
صبح شوشوم ماشین رو برد تا صندلش رو هم درست کنه بعد رفته بود آرایشگاه اومد نهارمون رو خوردیم ...قرار بود صبح ساعت9موهامو رنگ کنه بعد بره دنبال کارای خودش اما روز تعطیل بود دلم نیومد زودتر بیدارش کنم...خلاصه نهارمون رو خوردیم بعد موهای منو رنگید بلوند عسلی روشن که بهم میاد...بعدش رفت دوش گرفت منم بعد 50دقیقه موهامو شستم...بعدش رفتیم خونه ی مامان شوشو...(خداروشکر کسی ضدحال نزد)(کلی به خودم رسیدم)خواهرشوشوهم اونجا بود و مامان شوشو بقیه نبودن...بعد بابای شوشو هم اومد و دور هم میوه شیرینی چای خوردیم...گفتن بیاین شام اما ما قرار بود شام بریم خونه ی بابا ایرج چون نخواستم دلشون بشکنه به شوشو گفتم یه لقمه بزنیم اون اصرار داشت که نخوریم...خلاصه یکم حرف زدیم...بعدش رفتیم خونه ی ددی بنده
عموم(خانم بچه ها رفته بودن ماکو برای عروسی داداشش اماده شن) داداش و زنداداش و مامان بابا بودن...خیلی خوب بود جو خونه...همه تبریک میگفتن...همه خوشکل کرده بودن...همه آقایون و خانمها اصلاح کرده بودن و خوشکل بودن...شام کوفته داشتیم ....
خوردیم و راجع به فردا که قراره یه مسافرت دو روزه بشه برامون حرف زدیم...
ساعت12حرکت میکنیم به طرف قره ضیاء الدین و تا فرداش صبح___جمعه___اونجاییم و بعدش حرکت میکنیم
مطمئنا میترکونیم ...چون اونجا عروسی هاشون رو خیلی باحال میگیرن...
شوشو شنبه باید پلدشت باشه...میگه بعد عروسی دیگه نیایم ارومیه و بریم خونه مامان بزرگش ساره جون بعدش شنبه عصربیایم ارومیه...
حالا ببینیم چی میشه...
دوستون دارم....دعاکنید من یه نی نی بیارم و بتونم مادری رو در حقش تموم کنم
آرزومند ارزوهای قشنگتون