امان از دست جاری
سلام روز همگی بخیر
دیروز عصرشوشو ماشین رو برد نشون صافکار بده منم رسوند خونه باباایرجم...نیس منم خیلی زرنگم زودی لب تاپ و وایمکس همه چی رو جمع کردم و دادم دست شوشوم و اومدیم خونه ی بابایی...شوشوم رفت و بعد یکی دوساعت تماس گرفتم که ببینم چیکار تونسته بکنه گفت رفتم داداشم(محمد)رو برداشتم ماشین رو بردیم پیش آشنای داداشم و قرارشدپنجشنبه ماشین رو ببرم تعمیرگاه...بردم محمد رو رسوندم خونشون پارسا ر و دیدم باشیرین زبونی شروع کرد به حرف زدن گفت مامان گردنش درد میکنه و منو کشوند خونشون...همینکه اینوگفت کفــــــــــــــری شدمداغ کردم....چرا رفتی اونجا؟چرا بااعصاب من بازی میکنی.....تلفن رو قطع کردم...شروع کردم به smsدادن که خودت گفته بودی تنها اونجا نمیری و...این حرفها...
بهم حق بدین جاری من وقتی دید یکی از فامیلای شوشو منو بیرون دیده و بعدش یه دعوای اساسی راه افتاد و من از اون خونه زدم بیرون...جاریم برداشته بود به شوشوی من زنگیده بود که فلان کس الناز رو بیرون دیده تو خبر داشتی که الناز رفته بیرون....شوشومم گفته بود اره من خبر داشتم...از این ورم همش جاریم تو گوشم میخوند که نمیدونم کی این جریان رو به شوشوت رسونده...وقتی از برادرشوهر کوچیکم شنیدم که این حرف رو جاریم به شوشوم گفته...متاسف شدم واقعا برای خودم برای زندگیم...
همون روزی که زلزله اومد قبلش من وشوشو نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم یهو وسط حرفاش گفت که الناز تصمیم گرفتم هیچوقت تنهانرم خونه ی بابام و داداشم یه جوری تحریکم میکنن...دیگه نمیدونم راجع به چی...وقتی دیروز فهمیدم یاد حرفش افتادم که گفه بود تنهانمیره...اومد خونه ی بابا به روی هم نیاوردیم...رفتیم خونه موقع خواب بهش گفتم شوشو یه چیزی بگم یا بمونه تو دلم...
گفت بگو...گفت چرا رفتی خونشون؟گفت بابا پارسا یه لحظه شیرین زبونیش گل کرد گفت مامانم گردنش درد میکنه من کشید خونشون...یه لحظه بخاطر بچه رفتم سلام احوالپرسی کردم اومدم بیرون...
شاید من زیادی حساسم ...اما خداییش باهام خوب تا نکردن تا منم بتونم باهاشون خوب باشم...خواهر شوهرم برای عید دیدنی نیومد خونمون و این واقعا برام جای سواله من که اینهمه براشون ارزش و احترام قائلم اینا چرا ا ینطوری میکنن؟پس همون بهتر که دیگه زیاد بهشون نزدیک نشم و فاصله مو حفظ کنم
خلاصه صبح خواستم پانشم برای بدرقه ی شوشو اخه امروز رفت سقز و شب بانه هستش و فردا برمیگرده...اما دیدم نمیشه و بلندشدم شیرموزش رو دادم خورد و خوراکی گذاشتم توکیفش...رفتنی بوسم کرد و رفت اما ته دلم یه جوری بودم...صبح هم با داداش سجاد اومدیم خونه ی بابایی و خاله کوچیکه هم مهمون مامانمه...