دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

امان از دست جاری

1392/7/17 16:32
1,737 بازدید
اشتراک گذاری

سلام روز همگی  بخیر

دیروز عصرشوشو ماشین رو برد نشون صافکار بده منم رسوند خونه باباایرجم...نیس منم خیلی زرنگم زودی لب تاپ و وایمکس همه چی رو جمع کردم و دادم دست شوشوم و اومدیم خونه ی بابایی...شوشوم رفت و بعد یکی دوساعت تماس گرفتم که ببینم چیکار تونسته بکنه گفت رفتم داداشم(محمد)رو برداشتم ماشین رو بردیم پیش آشنای داداشم و قرارشدپنجشنبه ماشین رو ببرم تعمیرگاه...بردم محمد رو رسوندم خونشون پارسا ر و دیدم باشیرین زبونی شروع کرد به حرف زدن گفت مامان گردنش درد میکنه و منو کشوند خونشون...همینکه اینوگفت  کفــــــــــــــری شدمداغ کردم....چرا رفتی اونجا؟چرا بااعصاب من بازی میکنی.....تلفن رو قطع کردم...شروع کردم به smsدادن که خودت گفته بودی تنها اونجا نمیری و...این حرفها...

بهم حق بدین جاری من وقتی دید یکی از فامیلای شوشو منو  بیرون دیده و بعدش یه دعوای اساسی راه افتاد و من از اون خونه زدم بیرون...جاریم برداشته بود به شوشوی من زنگیده بود که فلان کس الناز رو بیرون دیده تو خبر داشتی که الناز رفته بیرون....شوشومم گفته بود اره من خبر داشتم...از این ورم همش جاریم تو گوشم میخوند که نمیدونم کی این جریان رو به شوشوت رسونده...وقتی از برادرشوهر کوچیکم شنیدم که این حرف رو جاریم به شوشوم گفته...متاسف شدم واقعا برای خودم برای زندگیم...

همون روزی که زلزله اومد قبلش من وشوشو نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم یهو وسط حرفاش گفت که الناز تصمیم گرفتم هیچوقت تنهانرم خونه ی بابام و داداشم یه جوری تحریکم میکنن...دیگه نمیدونم راجع به چی...وقتی دیروز فهمیدم یاد حرفش افتادم که گفه بود تنهانمیره...اومد خونه ی بابا به روی هم نیاوردیم...رفتیم خونه موقع خواب بهش گفتم شوشو یه چیزی بگم یا بمونه تو دلم...

گفت بگو...گفت چرا رفتی خونشون؟گفت بابا  پارسا یه لحظه شیرین زبونیش گل کرد گفت مامانم گردنش درد میکنه من کشید خونشون...یه لحظه بخاطر بچه رفتم سلام احوالپرسی کردم اومدم بیرون...

شاید من زیادی حساسم ...اما خداییش باهام خوب تا نکردن تا منم بتونم باهاشون خوب باشم...خواهر شوهرم برای عید دیدنی نیومد خونمون و این واقعا برام جای سواله من که اینهمه براشون ارزش و احترام قائلم اینا چرا ا ینطوری میکنن؟پس همون بهتر که دیگه زیاد بهشون نزدیک نشم و فاصله مو حفظ کنم

خلاصه صبح خواستم پانشم برای بدرقه ی شوشو اخه امروز رفت سقز و شب بانه هستش و فردا برمیگرده...اما دیدم نمیشه و بلندشدم شیرموزش رو دادم خورد و خوراکی گذاشتم توکیفش...رفتنی بوسم کرد و رفت اما ته دلم یه جوری بودم...صبح هم با داداش سجاد اومدیم خونه ی بابایی و خاله کوچیکه هم مهمون مامانمه...


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نفیسه
17 مهر 92 17:44
عزیزم اگه وقتی در مورد خونوادش درد و دل میکنه و تو سو استفاده کنی دیگه نمیگه هااگه گفته نمیرم و حالا رفته هردوتاش تصمیم اون بوده فقط عصبانی بوده اینجوری گفته بعدشم اروم شده هر چی باشه داداششه .زرنگ باش و سیاست داشته باش


اره فداش بشم اون صاف و سادست و نمیخوا پنهان کاری کنه
من باداداشش کاری ندارم زن داداششه که چوب توچرخمون میکرد...هرچند من دوسش داشتم و دارم اما دلموشکستن اما اره عی میکنم بی تفادوت باشم
بابائی پویان
18 مهر 92 7:38
سلام آبجی الناز فک کنم شما یه جاری دارین پس بنده خدا خانم من چیکار کنه با شش تا جاری هرکدومم ماشالا واسه خودشون جلبیند حالا ما این وسط گیر افتادیم به نظر من زیاد هم به شوهرتون ورابطش به خونوادش حساسیت نشون ندین چون فک میکنه که کنترلش میکنین من چون خودم تو موقعیت شوهرتون هستم البته به مراتب بالاتر درک میکنم که شوهرتون تو چه موقعیته متاسفانه بایسی بگم امروزه توی 90%از خوانواده ها این مشکل عروس و مادرشوهر و جاری وجود داره مهم مدیریت این رابطه هاست .


سلام داداشی خوبین؟وای خدا به داد همسرتون برسه...میدونین چیه همسر من از اول خیلی رو به این جاریم داده....خیلی سخته...اوایل نامزدی بییرون بودیم همسرم قبل همه از جاریم پرسید بستنی میخورین و اون گفت نه ودیگه کسی نظرمنو نپرسید....خیلی رومم تاثیربد گذاشت....میشه گفت یه بغض و یه کینه شده تو دلم....منم مخالف این برخوردام...مرد و زن غریبه کلا باید رابطه شون رو مرز وحدشون رو رعایت کنن...البته الان همسرم فوق ال عاده شده و خیلی اقاست اما خوب دل ادم میشکنه...
خلاصه به قول شما کمترباید حساسیت نشون بدم والا خودم از بین میرم

عاطفه
18 مهر 92 17:40
عزیزم ..چه دل پری داری از جاری ....ای داد.....
منم دو تا دارم ولی تو یه شهر دیگن خداروشکر.....


عاطفه جون خدارو شکر دورن
بدبختی اینجاست جاریمو دوسش دارم....حس خوبی بهش دارم اما بعضی رفتاراش ازارم میدن ولی خوب باید ساخت
مامان فندوق
20 مهر 92 14:04
سلام عزیزم ادرسم عوض شد ادرس جدیدو با نام کیان ثبت کن ادرس قبلی رو پاک کن
فریبا
23 مهر 92 16:01
راستی مدرکمم فوق دیپلم کامپیوتر است
راستش دانشگاه قبول شدم برای لیسانس itولی با ازدواجم درسم رو نیمه تموم رها کردم


مرسی از اطلاعات کاملت عزیزم....منم وقتی هنوز مجرد بودم با یه پسری حرف میزدم عاشقش بودم بخاطر اون نتونستم داشنگامو بخونم و بعد فو دیپلم دیگه حسم پرید...ازهمه چی موندم....ولی بعد ازدواج خاستم برم و همسرمم احازه داد اما نتونستم بخونم . همنیطوری موند...