خدا میشنوه میدونم
درود
خــــــــــــــــــــــــــــــدایا
دیشب گفتم شوشوم رفت دیدن همکارش...اومد با چه ولع و هیجانی از دختر همکارش تعریف میکرداز موهای بور و تقریبا فرش،از شیرین زبونی هاش،از اسمش که فاطمه بود...میگفت الناز خیلی نازبود...الناز دلم خون شد وقتی همکارم برگشت بهم گفت خدا یکی هم به شما بدهیهویی شوشواینطوری شد بعدش گفت الناز نمیگم که تاراحت بشی چون تو هیچ مشکلی نداری که بخوام طعنه بزنم و باکنایه چیزی بهت بگم...میدونم که خدا نمخیواد و بهمون نی نی نمیده فقط میگم دلم خالی شه وقتی بچه کوچولو میبینم تز خود بیخود میشم ...من و شوشوم هر دوتامون کشته مرده ی بچه هستیم...میگه وقتی همکارم گفت انشالله خدا یکیشم به شما بده تودلم گفتم کو خدا نمیده که!!!
چقد دلم گرفت با حرف همسرم...چقد دلم برای جفتمون سوخت...چقد دلم خواست همون موقع یه نی نی تودلم داشتم...چقد دوست داشتم به همسرم خبر بارداریمو بدم...اما زهی خیال باطلخــــــدایا به خاطر من نه من بنده ی بدتم.....اما بخاطر سایه ی سرم همسرم یه فرزند صالح وسالم به مابده و دل عشقم رو شادکن و خوشحالش کن چون اون بی نظیره و من همه ی زندگیمو مدیون عشقم هستمخلاصه دیشب بعد دل وقلوه ای که دادیم و گرفتیم بستنی دلخواه من فروتاره خوردیم که اساسی چسبید...بعدبه پیشنهاد خانم خونه که بنده باشم رو تخت لالا نکردیم و رفتیم اون یکی اتاق رو زمین خوابیدیماولین بار بود اونجا میخوابیدیم و یه چیزی که خوشحالم میکنه اینکه قبل اینکه برم برای گیاه درمانی همیشه درد داشتم و بعد.... زودی میرفتم...... اما جدیدا اصلا اذیت ندارم و حالم خیلی خوبه....خداروشکر خدا همه ی بند ها تو حفظ کن دلاشون رو خوش کن...همه مادرا و پدرای منتظر رو حاجت روا کن و عاقبت بخیرشون کن
راستی با دوستم نیلوفر و نفیسه یه وبلاگ زدیم...تازه اول راهه اما یه چیز توپ میسازیم....
یاخــــــــــــــدا