دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

رویای من روحت شاد

1392/7/3 12:32
701 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوست جونام خوبین همگی؟میگم چه خوب که این نی نی وبلاگ هستا و الا من یکی میموندم تواین تنهایی...

دیروز همش فکرم مشغول دوست خدابیامرزم رویای عزیزم بود ...

سال اول دانشگا یه دختری بود تو کلاس  درس عمومی مون به اسم رویا نمیدونم چرا یکی دوبار تو سالن یا حیاط باهم روبرو اومدیم یه لبخند عمیق بهم زدیم و رد شدیم انگار که چندین سال بود همو میشناختیم بعدش درحد سلام و احوالپرسی و بده بستون جزوه باهم رابطه گذاشتیم 

دختر قدکوتاه و یکم پر و بانمکی بود

ندیده بودم آرایش کنه  خیلی ساده اما یه جورایی جذاب بود البته سنش از ما بیشتر بود من اون موقع بعد از پیش دانشگاهی بلافاصله دانشگاه رفته بودم اما رویا یه چن سال بعد از خونه نشینی باز شروع کرده بود و خودشم خوشحال بود که دوباره شروع کرده...

ترم به ترم گذشت و ما یه گروه 9-10نفری شدیم و کلی باهم خوش بودیم  نهار دانشگاه میخوردیم خیلی وقتا این گروه چن نفری میرفتیم بیرون ....آخ که چه روزایی یادم میاد اخرای کاردانیمون بود من و رویا دوتایی بغل دانشگاهمون فست فود بود رفتیم و دوتایی پیتزا خوردیم...

هنوزم وقتی از جلو دانشگا رد میشم اون فست فود رو میبینم بغضم میگیره

اواخر من مخیواستم نامزد کنم وبیشتر با رویا صمیمی شده بودیم و هیsms میدادیم و تلفنی صحبت میکردیم دیگه شده بود یکی از بهترین دوستام...بین دوستام  تودهنا افتاده بود که رویا مریضه من سرم یکم شلوغ شد یه مدت خیلی کوتاه از ر ویا بیخبر

بعدش یهو باز smsدادیم و حرفیدیم گفت که الناز مریضم و مشکل تخمدان و کیست دارم و تااخر عمر بچه دار نمیشم...منم گفتم اینا همش دست خداست چرا خودتو میبازی و کلی دلداری گفتم رویا تو ازدواج کن انشالله که خوشبخت بشی باشوهرت خوش باشی آخر خوشبختیه بچه هم نبود نبود نهایتا یه نی نی میارین...باز یه مدت رویا غیبش زد و منم نزدیک عروسیم کارتای عروسیمو  بردم دانشگا قبلش با دوستام هماهنگ شده بودم که همگی باشن و بعد یه مدت همو ببینیم دیدم همه هستن جز رویا...

زنگ زدم گوشیش خاموش بود  زنگ زدم خونشون بابا یا داداشش جواب داد که رویا مریضه و خوابیده  داشتم دیوونه میشدم برام مهم بود که چرا رویا یهو غیبش زده

دیگه بی خبر موندم عروسیم شد و رویا نبود تو عروسیم خیلی منتظرش بودم...

یه مدت گذاشت...و یه روز  که هنوز تواپارتمان پدر شوهرم البته تو واحد جداگانه زندگی میکردم شندیم که مادر شوهر جاری وخواهر شوهرم رفتن یه مجلس ختم و به من نگفتن وقتی فهمیدن که قضیه رو فهمیدم اومدن بهم گفتن که منم باهاشون برم منم نررفتم چون سرخاک که اصل کاریه میرفتن به من نگفتن میرفتن غذاخوری به من گفتن چون زشت بود سرخاک نرفتم پاشم برم نهار  ضایع بود منم نرفتم و کلی هم بهم برخورد ...یه مدت گذشت حتی چهلم اون خدابیامرز فامیلشون گذشت و یه روز جاریم تو خونه ی مادرشوهرم سفره خانم رقیه نذر داشت  منم تازه عروسم دیگه...

همه فک و فامیل پدرشوهرم فامیلای جاریم همه بودن...تازه از طبقه بالا خونه خودمون  می اومدم پایین از ورودی که رفتم داخل پذیرایی یهو دیدم دوتاخواهر رویا که اونا از من کوچیکتربودن و دانشجو و مامانش نشستن صداش کردم سونیا اونم منو دید سرشو انداخت پایین صداش کردم سونیا خوبی؟شمااینجا چیکار میکنی؟فامیل پروین هستی یا مادرشوهرم یا پدرشوهرم....واقعا هنگ کرده بودم...

همینکه گفتم سونیا کو پس رویـــــــــــــا؟؟؟

سونیا سرشو انداخت پایین و گفت رویا عمرشو داد به شما...

سرم گیج رفت

چشام سیاهی رفت

یعنی چی ؟کی؟چرا؟رویا که چیزیش نبود؟فقط قرار بود مامان نشه !چرا؟؟؟

ولی رویا چه نسبتی با کی داشت که خانوادش تو اون مجلس بودن

زودی رفتم از جاریم پرسیدم از خواهر شوهرم...گفتن که مامان رویا دختر خاله ی پدر شوهر من هستش

بیشتر شکستم اون رویا که من خیلی دوستش داشتم فامیل اینده ی من بود و من نمیدونستم....

خیلی سخت بود هضم این واقعیت ...

حالا از اون موقع هرروقت فرصت گیر بیاریم با همسرم میریم سرخاک و حتی یه بارم تو خوابم اومد که داشت با غصه وبغض باهام حرف میزد میگفت الناز چرا نمیای دیدنم...

خــــــــــــــدایا

حالا که دارم اینارو مینویسم مور مور میشم...

رویای من لیاقت تو بهشتی شدنه من میدونم...چون معصوم بودی عزیز خدا رحمتت کنه

این پست رو گذاشتم تا هرگز یادم نره چه رویایی داشتم و وقتی باهاش دوست بودم نمیدونستم اینده باهم فامیل میشیم و تابفهمم رویامو از دست میدم...

خدایا از گناه هاش بگذر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آجی عارفه
3 مهر 92 13:29
خدا رحمتشون کنه...
آخی عزیزم........


خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه ابجی الهی هیچوقت غم نبینی عزیزم
مامان یاسمن و محمد پارسا
3 مهر 92 14:19
وای چقد دردناکه خدا بیامرزدش




بله متاسفانه
خدارفتگان شما رو هم بیامرزه
fateme
3 مهر 92 17:57
واي مورمورم شد.روحش شادكاش تاادماهستن قدرشونوبدونيم


بله همینطوره:'(
نفیسه
3 مهر 92 19:11
وای خیلی ناراحت شدم خدارحمتشکنه .ولی نگفتی چرا اینجوری شد




آخرین بارتو یه مجلسی ازخالش شنیدم تومور مغزی داشت


آره بابا
مامان امیررضا
4 مهر 92 10:18
عزیزم خدا روحش رو شاد کنه


آمین