دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

عشق شیرین مامان و بابا

1392/6/21 23:29
744 بازدید
اشتراک گذاری

نفس مامان بابایی من و گذاشت خونه ی بابا ایرجم و رفت عروسی انشالله که بهش خوش بگذره

عزیزم میخوام برات راجع به آشنایی و عشق مامان و بابا بنویسم...

اول از همه کارت عروسیمون

البته مامانی ما کارت عروسی اصلیمون یه کارت ساده و میشه گفت معمولی بود که بنا به دلایلی من دوسش نداشتم واسه همین بعد یه سال از عروسیمون من با دوستم ژیلا باموافقت بابایی رفتم یه کارت عروسی که خودم دوست داشتم رو سفارش دادم و دوبرابر هزینه ی اصلیش گرفتم...

 

 

ادامه مطلب...

 

 

 

و...

نفسم من و بابایی از 6سال قبل ازدواج همدیگرو میشناختیم

13-14ساله که بودم فهمیدم بهم نظرداره...همسایه بودیم...شماره تلفن مغازه ی داداشش رو بهم رسوند و اولین تماس تلفنی رو حاصل کردیم...

اوایل چون سنمون کم بود هیچ وقت راجع به ازدواج باهام حرف نمیزد منم همیشه دوست داشتم از طرف مقابل راجع به ازدواج بشنومعینکخلاصه بعد از کلی جوونی کردن البته خیلی سالم چون فقط دورادور همدیگرو میپاییدیم و روزارو میگذروندیم گاهی بیرون همو اتفاقی میدیدیم...

یه مدت یکی که بادختر همسایه ی ما که اسمش الهه بود دوست شدن از قضا اون پسرم با دوست پسرمن که الان همسرم باشن رفاقت غیرصمیمانه ای داشتن اون پسر دیده بود من باهاش دوست نشدم و دوستم باهاش دوست شده بود رفته بود از من به شوشوم  بد گفته بد الکی گفته بود با من ارتباط داشته و از این چرندیات ایشونم جوون بدن و زود باور کرده بودن...یه مدت از هم بیخبر موندیم منم چون اون حس رو که باید رو بهش نداشتم و یه دوست معمولی برای هم بودیم

یه روز سرظهربود و من کنار مامانم تو اشپزخونه بودیم دیدم تلفن زنگ خورد اومدم جواب بدم دیدیم شماره شهرستانه با کد ناشناس

جواب دادم اون ور خط یکی بهم گفت سلام خوبی؟اواسط سربازیش بود تو نمیدونم فکرکنم سردشت بود...صدای ارومی باهام صحبت کرد...اصلا هم خودشو نشکست  و غرورش نمیذاشت که بگه اشتباه کرده اما ازم معذرت خواهی کرد و قبول کرد که نباید باور میکرده ...خلاصه باز رابطه مون صمیمی شد البته صمیمی تا حد اس ام اس و نه بیشتر حتی بیرونم برای گشت و کافی شاپ نمیرفتیم

ینی انقد مثبت و نـــــــــــــاز بودیم ما...

روزها گذشت گاهی قهر گاهی اشتی گاهی طعنه گاهی محبت گاهی منت روزهاگذشتن...

سال اول دانشگا بودیم یه دوستی داشتم به اسم اکرم که با هماهنگی من ودوس پسرم با دوست  دوست پسرم رفیق شدن.... ایناباهم دوست شدن همش بهونه ای بود تا من و دوست پسرم  بیشتر بهم نزدیک شیم ...بعد که باز من جواب منفی به دوس پسرم دادم یه مدت باز ازم سردشد ودوستی دوست من و دوست دوست پسرمم تموم شد

ومن یکی دیگه رو وارد زندگیم کردم یکی که واقعا تا سرحد مرگ عاشقش شدم...بخاطرعشقش داروهای مختلف هم خوردم و مسمومم شدم و رفتم چن روز بیمارستان خوابیدم آشنای بابام بود اسمش حامد بود تقریبا 2-3سال باهم دوست بدیم قصد ازدواج داشتیم اما از اولش همش بدبیاری داشتیم خیلی دوسش داشتم اما همیشه هرچقد بهش نزدیک میشدم تقدیر اونو ازم دورش میکرد...تااخرسر با کمک داداشم و بابام متوجه این شدم که من و حامدبه درد هم نمیخوریم چون خیلی از هم دور بودیم راستش من قبل اینکه ببینمش بخاطر تعریفهایی که بابام همیشه از حامد میکرد عاشقش شده بودم بعدش که دیدم واقعا دیوونش شدم چون خیلی تک بود قیافش شبیه حامد پهلان بود...خخخخخخخخخخخخخ

بعدش اینهمه اشتباه باز شوهرم اومد طرفم اما این بار چون هم خدمتش تمام شده بود...هم شغل درست حسابی دستش بود...هم روپای خودش بود خیلی جدی راجع به ازدواج باهام حرف زد ..اولش بهم گفت امروز عروسی خواهرمه نمیای عروسی؟سرحرف بازشد و بهم گفت که میتونه به ازدواج فکرکنه...

منم بهش گفتم فکرمیکنم

بعدیه ماه فکرکنم دوباره جدی تر صحبت از ازدواج کردیم و میتونی با من باشی گفتم بله انگار یه جرقه  زده شده و میتونم باهات باشم تا اخر عمر...

خیلی زدو همه چی جورشد سیزده بدر سال 90 بود که من و دوست پسرم تو باغ عمه اینا که بودیم با تلفن صحبت کردیم و قرار مرار خواستگاری رو گذاشتیم...دوسه روز بعد از اون تشریف اوردن خواستگاری و همه چی تموم شد...دوسه روز بعد رفتیم ازمایش و محضر و 1390-1-26عقدکردیم و دو و نیم ماه  بعدش عروسی کردیم...

خلاصه مامان جان من از انتخابم کاملا راضی هستم و خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که بابایی شمارو دارم عزیزم من عاشقشم و همش منتظریم تا توتشریف بیاری و خوشبختیمون کامل بشه نفسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان یاسمن و محمد پارسا
22 شهریور 92 7:54
چه جالب چه ماجراهای خدا را شکر بهم رسیدید انشالاه در کنار هم خوش و خرم و خوشبخت باشید در کنار نی نی جون


سلام
مرسی عزیزم اره خیلی طولانی شد...مرسی خانمی ممنونم شماهم همینطور
آجی عارفه
22 شهریور 92 11:22
خوشبخت بشین انشاالله بیشتر از دیروز


الهی امین و همچنین
خورشید
22 شهریور 92 16:00
جالب بود عزیزم خوشبخت شین


ممنونم و همچنین
نی نی وان
23 شهریور 92 13:27
سلام
امیدوارم به زودی زود مامان بشی و اینجوری بشین


سلام عزیزم خوبین؟وبلاگتون رو مرتب خوندم
ارزو میکنم هرچی زودتر نی نی بیاد تو دلتون بدون هیچ معطلی... مرسی عزیزم شادباشین...
fateme
24 شهریور 92 17:25
من بعضي ازجاهاشونفهميدمولي اميدوارم خوشبخت باشيد


مثلاکجاهاشو؟؟؟؟مرسی عزیزم