هشت روز گذشت
سلام همه کسم
مامانی یه روز دیگه هم گذشت نه خبری از ....هست و نه خبری از تو عزیزم
ولی نمیدونم یه حسی بهم میگه انگار که اومدی عزیزمممم اخه زیرشکمم سمت چپ همش تیر میکشه
عزیزم دیروز با مامانیم رفتیم پیش سید یاری هفت رنگ نخ ابریشم رو اندازه ی قدم گرفت بعدش گره زد و دعا خوند گفت که تا 40 روز رو بازوم بمونه و شبا سوره ی واقعه رو بخونم و تا جایی که میتونم بگم استغفرالله ...
از دیشب شروع کردم توکل به خودش
انشالله که این ماه میای تو دلم خیلی امیدوارم
راستی مامانی زمینمون که اون بار طلاهامو فروختم رو خیلی خوب و قیمتشو بالاخواستن حالا دیگه خیالمون راحته از ایندمون عزیزم
خیلی امیدواره و همیشه بهم روحیه میدیم چون بابایی بدون پشتوانه و کمک مالی از کسی از صفرشروع کرده و کنارهم داریم به همه خواسته هامون میرسم...خداروشکر میکنم بابت این تقدیر و سرنوشت زیبای خودم و همسرم کنار هم
ناناز مامان امشب بابابیی میره جشن عروسی یکی از همکاراش منم میرم خونه باباایرجم تاتنها نمونم بابایی اخر شب میاد دنبالم و میایم خونه خودمون...
امروز بوکان هستش و 5:30 میرسه خونه و میره ارایشگاه و بعد میره عروسی و مامانیت تنها میمونه بدون باباییت
عزیزم اخر شهریور تولد باباجونته که من عاشقشم تورو خدا بیا تا بهترین کادوی تولد دنیاش بشی بابایی از خوشحالی پر در میاره اگه تو اومده باشی چقدم دلش نی نی میخواد قربونش برم...
ماه مامان ،من و بابایی و خانواده هامون بی صبرانه منتظرتیم تا بیای