تنهایی...
سلام ناناز مامان
عزیزم خیلی بهت احتیاج دارم اما اصلا ناامید نیستم میدونم به هرحال میای
یـــــــــــــــــــــــــعنی مجبــــــــــــــــــوری!!!!باید بــــــــــــیای
عزیز مامان دیشب نمیدونم چی شد یهو گردنم درد گرفت بابایی آورد پماد مالیدوماساژ داد و یه شال بست اما کامل خوب نشده..
یه خبر بدامروز باز بابایی ازمون دوره و تافردا عصر نمیبینمش
و اما یه خبر خوبمامان و باباییمو راضی کردم امروز بیان و شب خونه ما بمونن
بابایی نیس من باید میرفتم خونه بابا ایرج تا تنها نمونم ولی گفتم تنوع داشته باشیم این بار من خواستم که بیان و اینجابمونن
عزیزم احتمالا جمعه بریم صفــــــــــــــــــــاسیـــــــــــــتیدوستای بابا ایرج(عموافشین،عموشهسوار،داداش سجاد اینا بابا ایرج اینا و من و بابایی)مطمئنا خیلی خوش میگذره
ولی اونا یه سری خرید دارن میخوان برن بانه ولی بانه رفتن یه روزه که نمیچسبه چون عجله ای میریم و برمیگردیم ما میگیم بریم مهاباد یا کندوان تبریز...البته اگه بخوان برن بانه ما نیستیم چون نمیخوام باباییت خسته بشه راهش دوره و زمان کم مامانی الان یه چن دیقه دیگه مامانیم میرسه و بعدش باهم میریم آرایشگاپیش دوستم
مامانی همین امروز وقتpهستش اصلا استرس ندارم که میای یا نه ولی خـــــــــــــــــــــــوب مامانی دله دیگه میخوادت