توی فال منی...
نفس مامانی سلامعزیزم بنابردلیلی که گفتم نمیتونستم مطلبی ارسال کنم براهمین چن روزی نبودم...
بگـــــــــــــذریم...
عزیزم سه شنبه بابایی رفت بانه منم صبح ساعت9 خواب بودم که با صدای زنگ بابایی بیدارشدم وبعدش زن عمو پروین بهم زنگ زد و گفت که بیا بریم کلاس شمع سازی ثبت نام کنیم...دو دل بودم برای رفتن ولی خوب رفتم...جالب بود برام قراره تا سه شنبه ی اینده یه نمونه شمع درست کنیم و ببریم برای مربی...
ضمنا فوتوشاپ پیشرفته هم ثبت نام کردم منتظرمیمونم تماس بگیرن و بعدش توکلاساشرکت کنم و بعد 2هفته باخاله ژیلا میریم برای آموزش شنا خلاصه مامانی میخواد یکم ازاین اوضاع فاصه بگیره تا توزودتر بیای نفسم
سرراه اومدنی بازن عموت کلی وسایل برای شمع سازی خریدیم و پریسارو از کلاسش برداشتیم و برگشتیم خونه اونارفتن خونشون و من رفتم خونه ی باباایرجمازقبل با دوست دوستم که برای سرگرمی فال قهوه میبینه قرار داشتم زنگ زدوهماهنگ شدیم و با مامانیم رفتیم پیشش...امیدوارکننده بود مهم تر از همه اینکه گفت سال چهارم ازدواجت نی نی میاد و گفت به این زودی یه ویار شدید دامن گیرت میشه...واینکه گفت بچه ی اولت پسرهیعنی اینکه من دوتا بچه خواهم داشت؟؟؟(توهمین یه دونش گیرکردیم)خلاصه اینکه سرحال ترشدم هرچند بیشتر از جنبه ی تفریح و سرگرمی فال قهوه رو تست میکنمشبش بابایی گفت که الناز صیح ساعت 4به بعد از بانه حرکت میکنم و میام خیلی خوشحال شدم چون همیشه شبش برمیگشت اما اون روز کارش تموم شده بود و صبحش اومد
دایی سجادت امروز ماشین جدیدش رو میخره 206رو داد و سمندش و میگیره
بابایی امروز احتمالا میره استخرو منم ببینم کجابرم یاخونه باباایرج یا خونه ماماعزیزت یا پیش پارسااینا تا با زن عمون شمع هامون رو بسازیم...
عزیزم خیلی دوست دارم هزار برابر قبل امیدوارشدم و حالم بهترشده و میدونم که زود زودمیای پیش من و بابایی
عــــــــــــــــاشـــــــــــــقانه دوستت داریم و منتظر اومدنتیم