مسافرخسته...
سلام دوستای عزیززززم همه مامانای مهـــــــــــــــــــــــــــربون
خیلی دلم براتون تنگ شده
نی نی نـــــازم نفسم عاشقتم مث هرروز وخیلی امیدوارم و خوشبین به اومدنت
عزیزم خداروشکر سالم رفتیم و برگشتیم در کل خوش گذشت و کیف کردیم
پنجشنبه نتونستیم حرکت کنیم واسه همین جمعه صبح زود ساعت 5:30 رفتیم دم خونه ی بابا بزرگ(بابای باباییت)البته سرراه عمه لیلا و عمونیمارو هم برداشتیم... خلاصه ساعت 6:15حرکت کردیم عمونیما و عمه لیلا سوار ماشین ماشدن و ماماعزیز وخاله پریسا(افسانه جون)سوارماشین عمومحمدت شدن مستقیم به طرف بانهتاظهررسیدیم سوئیت گرفتیم بعد نهارو بیرون خوردیم بعدآقایون یکم استراحت کردن من شب قبلش ساعت3:30 خوابیدم و 5باصدای زنگ گوشیم که کوکش کرده بودم بیدارشده بدم ولی اصلا خوابم نمی اومد...وماخانمها عوض خواب نشستیم گپ زدیم....
بعدساعت4:30بود که حرکت کردیم به سمت بازار بانه خوش گذشت تنها چیزی که ماخانمهارو خوشحال و راضی میکنه خــــــــــــــــــــــــــرید کردنه سنگ تموم گذاشتیم شب توپارک کلی باپارسا پریسا تاب بازی کردیم....
شبش انقد خسته بودم که کنار بابایی تا خودصبح خوابیدم...عمونیما زودتر از همه مون بیدار شده بود رفته بود برا خرید نون اونم چی نون سنگک خیلی چسبید...صبحانه رو خوردیم وراه افتادیم طرف مهاباد...
توراه کلی بگو بخندداشتیم ...وسط راه زیرانداز انداختیم نشستیم دور هم چایی و کیک خوردیم...عمومحمد که خانم بچه ها و ماماعزیز سوار ماشینش بودن کنارسد یه جا پیداکردن برای نهار منو عمه هم که توماشین بابایی همراه عمونیما رفتیم دنبال نهار...ازشانس مانه مرغ داشتن نه گوشت...یاتموم کرده بودن...خلاصه به هزار مصیبت مرغ گرفتیم و نهارو اماده کردیم خوردیم بعد نهار با بچه ها همگی رفتیم پایین کنار اب سد چن تاهم عکس گزفتیمبعدش راه افتادیم مستقیم رسیدیم بازار مهاباد خیلی بیشتر از بازار بانه جذاب بود برای منتاناکورا هم رفتیم خلاصه جای همگی خالی خوش گذشت...
ساعت 9 بود تو پاساژ مهباد میگشتیم که عمو نیما زنگید گفت نمیاین به خودمون اومدیم دیدیم ساعت9 شده باروبندیلمون رو بستیم و راه افتادیم سمت ارومیه که هیچ جــــــــــــــــــــــــــا ارومــــــــــــــــیه خودمون نمیشه دلم بازشد رسیدم شهرقشنگ خودمون...شام هم مهمون بابایی بودیم ساندویچ گرفتیم رفتیم خونه ماماعزیز و نوش جان کردیم خیلی خسته بودیم وسایلامون رو توماشین بابایی جداکردیم عمه اینارو هم رسوندیم اومدیم خونه ساعت1:15بامداد بود بابایی رفت حموم منم همینطورعزیزم همون شب اولین قدم رو بعد از مدتها برای اومدنت برداشتیم...ومن از همون روز امیدوارم و سرشار از انرژی عزیزم پریروز تا نصفه این پست رو زدم اما نشد تمومش کنم حالا دو روز بود نمیدونم چرا وبم مشکل داشت و نمیشد مطلب جدید ارسال کنم براهمین عزیزکم ببخش که نتونستم زودتر بیام عاشقتم همه کسم