دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

مسافرخسته...

1392/5/24 12:42
378 بازدید
اشتراک گذاری

                          

سلام دوستای عزیززززم همه مامانای مهـــــــــــــــــــــــــــربون

خیلی دلم براتون تنگ شدهماچ

نی نی نـــــازم نفسم عاشقتم مث هرروز وخیلی امیدوارم و خوشبین به اومدنت

عزیزم خداروشکر سالم رفتیم و برگشتیم در کل خوش گذشت و کیف کردیم

پنجشنبه نتونستیم حرکت کنیم واسه همین جمعه صبح زود ساعت 5:30 رفتیم دم خونه ی بابا بزرگ(بابای باباییت)البته سرراه عمه لیلا و عمونیمارو هم برداشتیم... خلاصه ساعت 6:15حرکت کردیم عمونیما و عمه لیلا سوار ماشین ماشدن و ماماعزیز وخاله پریسا(افسانه جون)سوارماشین عمومحمدت شدن خیال باطلمستقیم به طرف بانهتاظهررسیدیم سوئیت گرفتیم بعد نهارو بیرون خوردیم بعدآقایون یکم استراحت کردن من شب قبلش ساعت3:30 خوابیدم و 5باصدای زنگ گوشیم که کوکش کرده بودم بیدارشده بدم ولی اصلا خوابم نمی اومد...وماخانمها عوض خواب نشستیم گپ زدیم....

بعدساعت4:30بود که حرکت کردیم به سمت بازار بانه خوش گذشت تنها چیزی که ماخانمهارو خوشحال و راضی میکنه خــــــــــــــــــــــــــرید کردنه سنگ تموم گذاشتیم شب توپارک کلی باپارسا پریسا تاب بازی کردیم....

شبش انقد خسته بودم که کنار بابایی تا خودصبح خوابیدم...عمونیما زودتر از همه مون بیدار شده بود رفته بود برا خرید نون اونم چی نون سنگک خیلی چسبید...صبحانه رو خوردیم وراه افتادیم طرف مهاباد...

توراه کلی بگو بخندداشتیم ...وسط راه زیرانداز انداختیم نشستیم دور هم چایی و کیک خوردیم...عمومحمد که خانم بچه ها و ماماعزیز سوار ماشینش بودن کنارسد یه جا پیداکردن برای نهار منو عمه هم که توماشین بابایی همراه عمونیما رفتیم دنبال نهار...ازشانس مانه مرغ داشتن نه گوشت...یاتموم کرده بودن...خلاصه به هزار مصیبت مرغ گرفتیم و نهارو اماده کردیم خوردیم بعد نهار با بچه ها همگی رفتیم پایین کنار اب سد چن تاهم عکس گزفتیمبعدش راه افتادیم مستقیم رسیدیم بازار مهاباد خیلی بیشتر از بازار بانه جذاب بود برای منتاناکورا هم رفتیم خلاصه جای همگی خالی خوش گذشت...

ساعت 9 بود تو پاساژ مهباد میگشتیم که عمو نیما زنگید گفت نمیاین به خودمون اومدیم دیدیم ساعت9 شده باروبندیلمون رو بستیم و راه افتادیم سمت ارومیه که هیچ جــــــــــــــــــــــــــا ارومــــــــــــــــیه خودمون نمیشه دلم بازشد رسیدم شهرقشنگ خودمون...شام هم مهمون بابایی بودیم ساندویچ گرفتیم رفتیم خونه ماماعزیز و نوش جان کردیم خیلی خسته بودیم وسایلامون رو توماشین بابایی جداکردیم عمه اینارو هم رسوندیم اومدیم خونه ساعت1:15بامداد بود بابایی رفت حموم منم همینطورعزیزم همون شب اولین قدم رو بعد از مدتها برای اومدنت برداشتیم...ومن از همون روز امیدوارم و سرشار از انرژی عزیزم پریروز تا نصفه این پست رو زدم اما نشد تمومش کنم حالا دو روز بود نمیدونم چرا وبم مشکل داشت و نمیشد مطلب جدید ارسال کنم براهمین عزیزکم ببخش که نتونستم زودتر بیام عاشقتم همه کسم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

بابائی پویان
24 مرداد 92 13:05
سلام امیدوارم که مسافرت خوش گذشته باشه و واستون خوش یوم باشه و با خبرهای شیرینتون ما رو هم خوشحال کنید من که تو ماه رمضون کلی واستون دعا کردم ایشالا که خدا رو سیاه من بگیره و شما هم به حاجتون برسین


سلام داداش
خوبین
واقعا مرسی عزیزم
خیلی اقایی امیدوارم همیشه روتون سفید باشه دلتون سفید باشه و همیشه شادباشین
fateme
24 مرداد 92 13:31
الي خوش بحالت باباتوديگه كي هستي.من كه ازساعت9به اين ورنميتونم برم حمومپس حسابي اين مسافرت كوشولوچسبيده


دیگه گاهی ادم مجبوره منم شب حموم رفتن رو زیاد دوس ندارم مجردی اصلاشباحموم نمیرفتم....
اره شکر خدا خیلی
آجی عارفه
24 مرداد 92 15:31
سلام خسته نباشی عزیزه دلم......
مبارک باشه خریدات...برا نی نیم چیز خریدی؟؟؟


ُسلام فداتشم خوبی گلم
مرسی گل نازم نه بابا برا نی نی از الان زوده فعلا براخودمون خدمت میکنیم
مامان خانومی
24 مرداد 92 21:08
جگیر ابجی خداروشکر خوش گذشته
چقد ذوق کردم با ابن همه خوردنی منم که شکمو منم به به میخوام
وای دلم غش رفتم
عکسارو بذار ببینیم
بوسسسسسسسسسسسسسسس


مرسی فداتشم عزیزززززززززززززززم
فداتشم شکمو جووووووووووونم
عکسارو بعدا نشونت میدم اینجا جاش نیس
سارا
30 مرداد 92 21:16