یک روز دیگر...
سلام نفس مامان
عزیزم همیشه به یادتم نفسم
مامانی از صبح دارم توخونه کارمیکنم...ساعت5به بعد وقت آرایشگا دارمبابایی هم که صبح رفت ازصبح که کارداشتم متوجه نبودم...حالاکه بیکارم دلم خیلی برا بابایی تنگ شده شب میرم که خونه باباایرج باشم فرداصبح میایم وغذاودسرهای افطار رو آماده میکنیم...
دیروز بابایی ارومیه بود رفت شرکت و اومد منوخاله ژیلا هم قرار داشتیم بریم بیرون... بابایی گفت بگم ژیلاآماده شه اونم از جلو خونشون برداریم...رفتیم هم کاربانکی من و هم کاربانکی خاله ژیلارو راه انداختیم...بعدرفتیم کلی خرید کردیم...قراربود سرراه به محل کاری که شاید رفتم کارکردم سربزنیم که انقد تشنم بود کلا فراموش کردیم برای چی رفتیم بیرون... بابایی گفته بود اگه تاوقتی من بیرونم شماهم بودین خبربده خودم برسونمتون خونه...دستش دردنکنه ساعت2:30بود بابایی اس دادم گفتم رفتنی ماروهم برداره...ژیلارو گذاشتیم دم خونشون و مااومدیم خونه...بابایی یکم استراحت کرد و بعدش باز رفت ...ساعت8 رفتیم شیرینی سرای پارلادس خیابان عمـــــار...کیک سفارش دادیم ...سرراه خرت و پرت خریدیم شام رفتیم خونه بابایی...
خــــــــــــــــداجونم بابت این خانواده ی خوبی که دارم شکرت میکنم...فرداشب داداشم و باباو عموم اینا و مامان بزرگم مهمون شامم هستن...
خداجونم همه چی خوب پیش بره لطفا...
مواظب همسری مهربونم باش