میرم که 24ساله شم...
و اما تولد بنده...
بسه اینهمه برای بقیه کیک خریدیم و تبریک گفتیم این بار دیگه نوبت خودخودخودمــــــــــــــــــــه
همه حالا باهم یه دســـــــــــــــت و جــــــــــــــــــیغ و هــــــــــــــــــــــــــــــــــورا
14مرداد یه سال دیگه بزرگتر میشم و میرم تو 24سال
خداروصدهزار مرتبه شکر این یه سالم از خدا عمر گرفتیم و زنده بودیم
ولی یه مورد ناراحتم میکرد
درست شب تولدم همسری جونم توبرنامه ش بود که بانه سقزباشه و من شب تولدم تولد نگیرم که هیچ بلکه تنها هم باشم...اما خداروشکر بخاطرعید فطر برنامه هاشون عوض شدن...و یکنبه صبح میره و دوشنبه عصری برمیگرده پیشم..
قرار شد فردا عصر(جمعه)بریم براسفارش کیک...از قنادی دوستش که کیکاش نظیرندارن...
شبم میخوام فقط مامان بابای خودمو دعوت کنم اگه خانواده ی شوشو رو دعوت کنم میدونم یه جور دیگه برداشت میکنن و فکرمیکنن انتظار کادو داشتم...مامان بابای خودمو خانواده ی عموم ...اوناروهم چون تولد دخترعمو و پسرعموم دعوتمون کرده بودن خواستن که بگم بهشون تولدم بیان...
خدایا عــــــــــــــــــــــاشقتم بخاطراینکه خوب شدم...
همین الان نفسم به اقای شفیع پور زنگ زدن و جریان رو توضیح دادن...
ایشونم گفتن که روز دوم برم پیششون و اخرین مراجعهم باشه...
الـــــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــــــــی شکر
خلاصه اینکه تـــــــــــــــولدمون مــــــبـــــــــــالک