خونه ماماعزیز...
سلام مامان جان
چطوری عسلکم
اون بالا بالاها جات خوبه؟خوش میگذره ها شیطـــــــــــــــــــون
عزیزم مامانی حالش خیــــــــــــــلی خوبه
درسته تو ماه رمضون خیلی سختم بوده که دارو هامو بخورم ،چون مجبورم شب ها بعد افطار هم چایی رو بخورم هم پودر مخلوط با مربای گل محمدی و هم ترکیب اون سه تا... اما به هرسختی که بود خوردم و دارم ادامه میدم وشکر خدا حالم خیلی خوبـــــــــــــــــه
و واقعا میدونم همه ی اینا از برکت این ماه بزرگ و عزیز هستش
خـــــــــــــــــــــــــــــدایا شـــــــــــــــــــــــــــکر
عزیزم دیشب خونه ماما عزیز جون خوش گذشت درسته دیر رسیدیم و نتونستم کمکی بکنم هرچند ماماعزیز خودش غذاهاشو اماده کرده بود و سالادهارو زن عمو پروین درست کرده بود
رسیدم یکم نشستیم و حرف زدیم بعد ساعت 8:10من و پریسا سفره هارو بازکردیم باسلیقه چیدیم همه چی رو و موثع افطار دور هم افطار کردیم اما مامان جان چون هیچ جا خونه خودآدم نمیشه و در کل ادم مجبوره یکم لباس مناسب تر بپوشه واسه همین زیاد راحت نبودم مث همیشه راحت اب و نوشابه نخوردم
همگی بودیم غیر از عمو نیما و عمه لیلا چون یکم کارداشتن فکر میکردیم دیگه نمیان که اخر سر خودشون رو رسوندن بعد منو زن عمو پروین ظرفاروشستیم بعد بابایی طبق عادت دیرینه دست گذاشتن رو پیشونی بنده بعد دستامو لمس کردن دیدین بـــــــــــــــــــــله بنده باز تب دارم اونم بخاطر کم اب خودنم بود عزیزم
یهو بابایی پیشنهاد داد الناز تب داره میریم بیرون کی موافقه؟پریسا پارسا عمه لیلا زن عمو و ماما عزیز همگی ازخداخواسته موافقت کردن و عمو محمد مغازه رو بست و رفتیم ائلرباغی خیلی کیف داد بعد افطار هوای بیرون خیلی میچسبه
زیر انداز انداختیم نشستیم چای و میوه خوردیم و بعد منو زن عمو و عمه لیلا وپارساپریسا رفتیم یه دور زدیم بچه ها سوار سرسره شدن و یکم سرحال شدن و برگشتیم پیش بابایی اینا
الهی فدای بابابیی بشم که بخاطرمن همه رو بد ددر...
بابایی میگه بذار نی نی خودم بیاد همیشه میبرمش سوار تاب و سرسره بشه و من کیف کنمآره مامان جان یه همچین بابایی داری شما...
امشبم مامان بزرگ بنده افطاری میدن البته غذای حاضری سفارش دادن و پخش میکنن تو خونه ها...
و خانواده من و داداشم و بابا و عمواینا جمع میشیم خونه مامان بزرگم و افطار اونجا هستیم....
مامانی قدیما وقتی مجرد بودم یه همسایه داشتیم رقیه جون یه پسر داشت به اسم مبین که خیلی ناز و شیرین زبون بود حالا دیگه براخودش آقایی شده هرسال یکی از شبهای قدر رو خونشون مراسم هستش دوسال پیش رفته بودم ولی پارسال چون مریض بودم نتونستم شرکت کنم امسالم نمیدونم برم یانه
نمیدونم چرا دلم نمیاد بابایی جونت رو تنهابذارم حالا نمیدونم برم اونجا یا خودم توخونه راز و نیازمو بکنم...
حالا ببینیم قسمت چی میشه...
الان بابایی تو شرکت هسش جلسه دارن ولی یواش یواش دیگه باید برسه خونه
اگه حسش بود یه سر میریم بیرون
عزیزم ازماه آینده منتظرت میشم نفس مامان من عاشقتــــــــــــــــم