یه جمعه ی دیگر...
یه جمعه ی دیگر... الایاایهاالساقی ادرکاسا وناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها
چه شعر زیبایی
سلااااااااام مامانییییی
فدات شه مامانی؟
عزیزدلم من مگه میتونم بهت فکرنکنم؟واسه همینم هست هرروز زندگیمو برات ثبت میکنم این وبلاگ بیشتر مخصوص منه تا شما ولی چون شما حضور نداری من مجبورم فعلا روزگار بی تو بودن خودمو ثبت کنم تاتوبیای
عزیزم امروز جمعه ست شب که خونه بابا ایرج بودیم بازن عمو پروین اینا هماهنگ شدیم رفتیم بیرون اولش مامان بزرگ جون رو رسوندیم خونش بعد رفتیم طرف خونه عمومحمداینا بچه ها روبرداشتیم و زن عمورو رفتیم ائلرباغی wo0o0oowهمه ملت بیرون بودن انگار بس که شلوغ بود
رفتیم نمایشگاه پریسا رو تو یه مسابقه ی قرآنی شرکت دادیم بعد یه طلبه ی جوونی راجع به ائمه و امام علی و پیامبر(ص)توضیحاتی میدادن خلاصه رفتیم بعد عمو محمد و عمو کوچیکه ماماعزیز هم اومدن دورهمی خیلی خوش گذشت و تاساعت2 گپ زدیم...
اومدیم خونمون تا3 فیلم اینادیدیم با بابایی
مامانی امروز نتونستم روزه بگیرم چون دو دوره دارو رو بایستی میخوردم همشونم نمیتونستم که بعد افطار بخورم 
بعدشم از خواب که بیدار شدم یه کوچولو سرگیجه داشتم بابایی هم که خونه بود نتونستم روزه بگیرم خدا ببخشه انشالله قضاش...
از صبح قرار بود بریم برای مامانی کفش تابستونی بخریم عصر ولی حسم پرید ببینم کی میتونیم بریم...
بابایی ظهر آب اکواریوم بزرگش که تو پذیرایی هست رو عوض کرد الانم تو انبار داره ماهی های کوچولوشو صفامیده
کوچولوی من،من و بابایی عاشقتیم من و بابایی کنارهم خوشبختیم و کامل اما توام باید باشی تا زندگی بیشتر به کاممون باشه 
