بدون عنوان
سلام کوچولوی مــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــان فدای نازت بشم نانازم
عزیز دلم دیروز نتونستم چیزی برات بنویسم صبح تا 11باشگاه بودم رسیدم خونه کلی کارداشتم شب که مهمون داشتیم باید کل خونه رو جم و جورمیکردم و مرتب میکردم وبعد دوش میگرفتم و نهارمون رو آماده میکردم و منتظربابایی جووون میشدم فداش بشم که دیروز انقدخوشحالم کرد
آخه نفسم دیروز سالگرد عقد من و بابایی مهربونت بود
من چقدر خوشبختم که بابایی رو دارم به همه ی دنیا ترجیحش میدم عشقم رو
اولش خوی که بود بهم زنگ زد گفت کتاب ریحانه ی بهشتی رو برام خریده خوشحال شدم بعدش بعدظهراومدم نهارمون رو خوردیم رفتیم بیرون
اولش رفتیم سینما انقلاب هرچند تو برنامه مون نبود ولی خیلی خوش گذشت فیلم رسوایی رو دیدیم خیلی وقت بود هیچ فیلمی رو انقد باعلاقه تماشا نکرده بودم بذار چن تا عکس از فیلم برات بذارم شاید تاموقعی که توبیای فراموشم بشه موضوع فیلم چی بود اصلا
نانازمامان نمیدونم غیرتوهیچی از خدا نمیخوام البته سلامتی خانوادم و تن سالم بابایی که گفتنی نیست و خدا خودش همیشه مواظبشونه ولی مامان جان همه دغدغه من فقط تویی که بیای سالمم بیای تا منم خوشبختی رو حس کنم نمیدونم چم شده بود که یه جاهایی از فیلم بغضم گرفت و دیدم که بابایی میبینه چشام پرازاشک شدن وشدیدترم میشد خودمم نمیدونم چرا؟
ساعت8بود ازسینمازدیم بیرون رفتیم خیام یه هاپویی برام خرید بابایی که خیلی دوسش دارم خیلی خوشکله برات عکساشون رو میذارم یا انگشترخیلی قشنگ که همیشه دوس داشتم رو بابایی برام خرید خداجونم ممنونم که اینهمه خوشبختی رو بهم دادی
نمیدونم چیکارکردم که واقعا خدا انقدلطف بهم کرده و این شوهرخوب رو بهم داده خداجونم مواظب همه بنده های خوبت باش