بغض...

خدای آسمونا

خدای خوبی ها

خدای بنده های تنها

خیلی بغض دارم

خیلی تنــــــــــــــــــــــهام

خدایا از تو نه ولی از خودم خیلی ناامیدم هیچوقت خودمو انقد بی ارداه و بی حال ندیده بودمشب وسایلمو میذارم توکیف اماده میکنم صبح پاشم برم باشگاه اما انگار همون الناز شب نیستم  ذهنم درگیره  فقط به یه موضوع فکرمیکنم اونم نی نی هستش خوب چیکارکنم نمیتونم خوش باشم الان نزدیک 10 روز به وقتم مونده ازالان افسردگی اومده سراغم حال و حوصله ی هیچ کس رو ندارم فقط همسری کنارم باشه برام خوشاینده نی نی جون مامانی الان داره بخاطر نبودن تو زجرمیکشه ازتنهایی می ناله نه ابجی دارم نه هیچ کسی مامانی من بهت احتیاج دارم جون مامانی ازخدا بخواه که بیای و دل مامانی رو شادکنی  خیلی دلتنگتم  مامان جان.همش هرروز به این فکرمیکنم وقتی فهمیدیم تومیای خونه رو چطوری میچینم تخت و سیسمونی تو رو چه مدلی میچینم اخ مامانی امروز خیلی(خیلی به معنای واقعی)بغض دارم  دلم میخواد بزنم زیرگریه دیشب پارسا نفس زن عمو رو توخواب دیدم الهی فداش بشم یکی دوماه میشه که ندیدمش خواب دیدم آسه اسه میاد طرفم وقتی رسید کنارم پرید تو بغلم بغلش که کردم همچین چسبونده بودم به خودم و زار میزدم الانم یاد خوابم میفتم دلم به حال خودم میسوزه چقد دوسش داشتم و دارم  پارسای عزیزم رو ولی دیگه نمیبینمش بخاطر بدرفتاری مادرش

مامانی تیرماه دومین سالگرد عروسی منو بابایی هتش اگه میشه  تااون موقع بیایی اخه مامانی یه مدتم اینطوری بمونه دق میکنه تنها حضور تو هستش که بهم دلگرمی میده هرچند بابایی هست و نمیذاره غصه بخورم ولی مامانی وقتی بابایی خودش نی نی دوس داره چطورمیتونه منو که عاشق توام اروم کنه دلت برا مامانی بسوزه لطفا

همیشه به فکرتم عسلکم بیای نمیذارم ذره ای غصه بخوری خودم به تنهایی مث کوه پشتتم نفسم