داستان داریم ما....
یوهــــــــــــوووو ســـــــــــــلام
مــــامـــــانــــــــای گل و نی نی های نــــــاز مخصوصا نی نی نــــــــاز خودم
دلم براهمه تنگ شده بود متاسفانه رفتنی یادم رفت وایمکسم رو باخودم ببرم همش میخواستم باشم و بنویسم ،نی نی جونم توبیا ببین چیکارت میکنمهمش سرکارم میذاری بابادیگه چیکاربایدبکنم تا توبیای مامان قربونت بشه حالم بدمیشه از این داروها مخصوصا یکیشون که تیاماکس هست واقعا بوی بدی داره مگه چه گناهی کردم اخه اه این بار اخرین باره قرص میخورم هرچندخانم دکترهم گفته که این بار آمپول لطف میکننمامان جان این چن روز که نبودم خیلی اتفاقات افتاده خوب بد همه جوره.یه روز قبل ازاینکه بریم مسافرت دوشنبه من خونه ی باباایرج بودم و باباهم طبق معمول شهرستان بود مادربزرگ بنده 20روز پیش رفته بودن تهران رفتیم دیدنش عصری برگشتیم خونه باباییم یه نیم ساعت یه ساعت گذشت یهو تلفن خونه زنگ خورد مامانم گوشی رو جواب داد اون ور خط بابام بود گفت خونه مامان بزرگم یعنی خونه ی مامان باباییم آتیش گرفته خدای من خیلی ترسیده بودم اخه مامان بزرگم طفلی تنها چه جوری شاهد این صحنه شده نفهمیدم چطوری شال رو سرم انداختم و مانتو تنم کردم مخیواستم از درخونه بریم که بابایی جونت رسید بیچاره نفهمید چطوری کیفش رو گذاشت خونه هر سه تایی رفتیم خونه مامان بزرگم یه خیابون فاصله داشتیم رسیدیم دیدیم کلی از وسایل خونش رو که سوخته بود ریختن بیرون همه همسایه جمع شده بودن یه لحظه که ماشین اتش نشانی رو دیدم اشک چشام جاری شد رفتیم داخل مامان بزرگم فقط ترسیده بود و ی کوچولو کف پاهاش قرمز شده بود خلاصه کمکش کردیم و به هزار مصیبت تموم شد اون روز بد
فرداش تعطیلات شروع میشد سه شنبه اماده میشدیم که بریم شمـــــال هرچند من دوس داشتم بریم چالدران خونه ی عمو و مادربزرگ بابایی ولی بابایی میگفت شمال میریم یهو اومد گفت الناز میریم چالدران توراضی باشی خیلی خوشحال شدم کلی قربون صدقه اش رفتم رفتیم کادوهامون رو خریدیم و ساعت 12به بعد بود که راه افتادیم خیلی خوش گذشت برای ریواس رفتیم کوهنوردی وااای که چه خوش گذشت اما یهو وسط راه چندتا قورباغه دیدم نمیدونم چون ترسیدم تب خال زدم وای همه میگفتن و میخندیدن که الناز قورباغه ببین چیکارت کرده
پنجشنبه شب رفتیم خونه وحید اینا جمعه صبح وحیدو فاطمه منو بابایی هماهنگ شدیم که بریم جلفا من زیاد حالم خوش نبود تب میکردم ولی خوب نمیشد که 3نفربخاطرمن از تفریحشون بمونن رفتیم... جمعه عصربرگشتیم ارومیه اخ که دلم چقدتنگ مرد م شهرخودم بووووووود هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه
مامانی امروز میرم طلاهامو بفروشمیه زمین خوب معامله کردیم پولمون جورنمیاد مجبوریم بدیم بره مامانی دعا کن بابایی خیلی تلاش میکنه برای آیندمون توام بیای خوشبختیمون کامل میشه خیلی دوست دارم روزی که بفهمم اومدی شیرینی بارون میکنم همه رو یا خــــــــــــــــــــدا