دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

داستان داریم ما....

1392/4/15 11:47
232 بازدید
اشتراک گذاری

یوهــــــــــــوووو ســـــــــــــلام

مــــامـــــانــــــــای گل و نی نی های نــــــاز مخصوصا نی نی نــــــــاز خودم

دلم براهمه تنگ شده بود متاسفانه رفتنی یادم رفت وایمکسم رو باخودم ببرم همش میخواستم باشم و بنویسم ،نی نی جونم توبیا ببین چیکارت میکنمهمش سرکارم میذاری بابادیگه چیکاربایدبکنم تا توبیای مامان قربونت بشه حالم بدمیشه از این داروها مخصوصا یکیشون که تیاماکس هست واقعا بوی بدی داره مگه چه گناهی کردم اخه اه این بار اخرین باره قرص میخورم هرچندخانم دکترهم گفته که این بار آمپول لطف میکننمامان جان این چن روز که نبودم خیلی اتفاقات افتاده خوب بد همه جوره.یه روز قبل ازاینکه بریم مسافرت دوشنبه من خونه ی باباایرج بودم و باباهم طبق معمول شهرستان بود مادربزرگ بنده 20روز پیش رفته بودن تهران رفتیم دیدنش عصری برگشتیم خونه باباییم یه نیم ساعت یه ساعت گذشت یهو تلفن خونه زنگ خورد مامانم گوشی رو جواب  داد اون ور خط بابام بود گفت خونه مامان بزرگم یعنی خونه ی مامان باباییم آتیش گرفته  خدای من خیلی ترسیده بودم اخه مامان بزرگم طفلی تنها چه جوری شاهد این صحنه شده نفهمیدم چطوری شال رو سرم انداختم و مانتو تنم کردم  مخیواستم از درخونه بریم که بابایی جونت رسید  بیچاره نفهمید چطوری کیفش رو گذاشت خونه  هر سه تایی رفتیم خونه مامان بزرگم یه خیابون فاصله داشتیم رسیدیم دیدیم کلی از وسایل خونش رو که سوخته بود ریختن بیرون همه همسایه جمع شده بودن یه لحظه که ماشین اتش نشانی  رو دیدم اشک چشام جاری شد رفتیم داخل مامان بزرگم فقط ترسیده بود و ی کوچولو کف پاهاش قرمز شده بود خلاصه کمکش کردیم و به هزار مصیبت تموم شد اون روز بد

فرداش تعطیلات شروع میشد سه شنبه اماده میشدیم که بریم شمـــــال هرچند من دوس داشتم بریم چالدران خونه ی عمو و مادربزرگ بابایی ولی بابایی میگفت شمال میریم یهو اومد گفت الناز میریم چالدران توراضی باشی خیلی خوشحال شدم کلی قربون صدقه اش رفتم قلبرفتیم کادوهامون رو خریدیم و ساعت 12به بعد بود که راه افتادیم خیلی خوش گذشت برای ریواس رفتیم کوهنوردی وااای که چه خوش گذشت اما یهو وسط راه چندتا قورباغه دیدم نمیدونم چون ترسیدم تب خال زدم وای همه میگفتن و میخندیدن که الناز قورباغه ببین چیکارت کرده

پنجشنبه شب رفتیم خونه وحید اینا جمعه صبح وحیدو فاطمه منو بابایی هماهنگ شدیم که بریم جلفا من زیاد حالم خوش نبود تب میکردم ولی خوب نمیشد که 3نفربخاطرمن از تفریحشون بمونن رفتیم... جمعه عصربرگشتیم ارومیه اخ که دلم چقدتنگ مرد م شهرخودم بووووووود هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه

مامانی امروز میرم طلاهامو بفروشمیه زمین خوب معامله کردیم پولمون جورنمیاد مجبوریم بدیم بره مامانی دعا کن بابایی خیلی تلاش میکنه برای آیندمون توام بیای خوشبختیمون کامل میشه خیلی دوست دارم روزی که بفهمم اومدی شیرینی بارون میکنم همه رو یا خــــــــــــــــــــدا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

غزاله
22 خرداد 92 16:08
سلام خانمی رسیدن به خیر همیشه به گشت.ناراحتمون کردی با خبر اتیش سوزی خدارو شکر که واسه مامان بزرگت اتفاقی نیفتاد.خریدن زمین هم مبارک باشه ایشالا خیرشو ببینین.


غزاله جووووووووووووووووونم سلام عزیزم خوبیییییییییییی مرسی گلم
فدا اره خداروشکر به خیر گذشت
ممنونم خانمی ناززززززززززززززززز شادباشی عزیزم مواظب خودت باش
عاطفه
22 خرداد 92 20:23
سلام عزیزم دلم برات تنگ شده بودرسیدن به خیر......


سلام عاطفه جووووووووووووووووونم خوبی فداتشم منم همینطووووووور بوووووس
ندا
22 خرداد 92 20:25
سلام مامانه نا امید.من الان 5 ماهمه.دارم مادر میشم.چرا این همه نا امیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدا خیلی بزرگ تر از اون چیزیه که فکرشو میکنی.نمیدونم چند وقته حامله نشدی. زیاد نمیتونم درکت کنم .چون خودم بعد از 3 ماه بار دار شدم.ولی از ته قلبم برات آرزو میکنم.خدا دعای زن حامله رو مستجاب میکنه.غصه نخور و نا امید نباش.


سلام نداجونم خانم گل مامان عزیزخوبین؟خوشحالم که خیلی زود مادرشدین
من دوسال ازدواج کردم و یه سال میشه که اقدام کردیم هیچ کدوم هیچ مشکلی نداریم اما نتیجه نمیده و این نگرانم میکنه دعام کن اره زود مستجاب میشه دوست دارم عزیزم لینکت میکنم خانمی
آبجی عارفه
22 خرداد 92 21:10
سلام..آخی خدا شکر سلامتن..
سفر بخیر....


سلام ابجی عارفه جونممممممممممممممم خوبی عزیزم؟مرسی گلم دوست دارم بوس
ساناز
23 خرداد 92 15:21
سلام عزیزم نوشته هات رو خوندم واقعا و از صمیم قلب امیدوارم به زودی به آرزوت برسی من 9 سال بعد از ازدواجم بچه دار شدم توکلت به خدا به خدا باشه ولی از زندگی همونطور که هست لذت ببر انشاا... به زودی یه نینی کوچولو هم میاد سراغت.


سلام خانمی ممنونم از پیامت که سرتاسر مهربونی و امیدبود عزیزم شکرکه بعد از 9 سال طعم شیرین مادرشدن رو چشیدی شکرخدا.ممنونم انشالله دعام کنین عزیزم
مامان ارمیا
25 خرداد 92 13:05
سلام دوست عزیز. رسیدن بخیر.
خوشحال شدم دیدم هستی و دوباره مینویسی .
ایشالله خدا این ماه آرزوتونو براورده کنه
الهی آمین .....


سلام عزیززززززززم
ممنونم دوست جونم
الهی امــــــــــــــــــــــــــین ازته دل گفتم
ممنونم امیدوارم هرروز خدا همیشه هرچی از خدامیخواین بهتون بده یا علی