خـــــــدایا شــــــــــــکر این ماهم گذشت
سلام
الان که دارم مینویسم اذان مغرب به افق تهران در حال پخشه...
درست دوساعت قبل متوجه شدم خانم پری تشریف اوردن....اما شکرخدا بدون اینکه یه ماه ده روز دوماه تاخییر داشته باشه اومد.....الهی به امیدت
از بعد از ظهر درد عجیبی زیر شکمم بود...میگفت چرا یهویی اینجوری شدم...گفتم لابد قبل ظهر جاروکشیدم اذیت شدم ...خلاصه شوشو که ساعت 3ونیم اومد خونه و پنج و ربع دوباره رفت سرکار مثلا ارومیه بود شانس من...خخخخ...شوشورفت خواستم پاشم به خودم برسم شام اماده کنم دیدم نه حالم خوب نیست همینکه رفتمwcمتوجه شدم....بعـــــــــــــــــله....دیگه اومدم انقد گریه کردم...دپرس شدم....بافریبا جونم گپ زدم خیلی دلداریم داد خدا نی نی تودلشو براش نگه داره...همینطور باران جونم خیلی دلداریم میدن...خیلی خوشحالم از داشتنشون...به شوشو اس دادم که این ماهم پــــــــــــــرشوشو اس داد:فداتشم قربونت بشم فدای سرت برو حموم دوش بگیر بیام بریم بیرون..
بعد به خودم اومدم دیدم بابا من خودم به همه روحیه میدم امید میدم چه وضعیه که من دارم...حالم خیلی خوب شد و به کارام رسیدم...اما خیلی درد دارما.....اثرات دارو امپوله مطئنا....یکم پیش بامرمی جون حرف زدیم گفت الناز برو آی یوآی البته بادکترت مشورت کن....فردا نه اما پسفردا انشالله میرم مطب با یه دنیا امید و روحــــــــــیه...
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا شکرت من خیلی بیخود کنم تو کارت دخالت کنم خداجونم