دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

اولین قدم بعد از صد قدم(دکترنان بخش1)

1393/2/2 16:53
170 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

من اومدم....دوستای گلم امیدوارم تا به این لحظه از ساعت رو به خوبی و خوشی پست سر گذاشته باشین...یکی دوبار خواستم پست بذارم اما حرفی برای نوشتن نداشتم..دیروز روز بدی نبود اما اونی هم نبود که من میخواستمشب قبلش که رفتیم دیدن مادرشوشو اونجا گفتن که پدر بزرگ داماد مادرشوهرم فوت شده ...همونجا گفتم که شوشوم به شوهر خواهرش تماس بگیره و تسلیت بگه...قرار شد فرداش یعنی دیروز به اتفاق شوشو بریم مسجد و فاتحه ای بدیم...اما سرظهری منصرف شدم....یه جوری اومد برام...من هیچ کس رو اونجا نمیشناختم..مادرشوهر و جاری نامهربونمم که رفتنی بهم نگفتن بامابیا..شوشوم ارومیه بود...اومد نهارشو خورد و پرسید که منم میرم یانه منم گفتم نه حوصله ندارم و نرفتم...صبحش با الهه دوستم حرف زدیم از دکترتغذیه اش حرف زدیم که چقد خوبه کارش....تصمیمی گرفتم برم منم امتحان کنم...بنابراین وقت دکترگرفتم و خیلییییییییییی راضی  و مطمئن از اینکه میتونم خیلی راحت وزن کم کنم ...ازخوشحالیم به مامانم زنگ زدم...خلاصه..شوشو که اومد رفتیم مطب...یکم منتظر نشستیم....بعدنوبت ماشد رفتیم داخل...دکتر گفت خیلی راحت میتونی وزن کم کنی فقط یکم اراده میخواد گفتم دکتر سرشارم از ارادهرفتم برای نوار قلب و دکتر یه چکاپ نوشت و قرار شد تا چهارشنبه ی اینده نتیجه ی چکاپمم ببرم و پنجشنبه اش یه برنامه بذارن و بریم و یه مشاوره ی اساسی بهمون بدنبعد من خوشحال و راضی و امیدوار از مطب اومدم بیرون....شب رو رفتیم خونه ی بابایی..شام خوردیم...شوشوی شکمو ریواس خریده بود اونجا کلی با مامانم خوردن و یکمم کنگر پاک کردیم  بعدشم  داداش سجاد زنگ زد و ما و بابا ایرج و مامان بزرگم رو برای شام فردا که امشب باشه دعوت کرد...و بعدش ساعت12:30 اومدیم خونمون....امروزم 10:30 از خواب بیدارشدم....یه ذره استرس دارم واسه همین اصلا نتونستم برم رو دستگاه فقط 20 دقیقه ویبره زدم و حمام رفتم و چن تا میوه خوردم...اشتهای غذا نداشتم اصلااون روز منشی گفت که ساعت7مطب باشم...اما از شانس ما امروز شوشو ماکو بودش و مسیرش دورتر هستش...شوشو 7:30 میرسه ومن باید اماده باشم تا شوشو  رسید بپرم ماشین رو روشن کنم و شوشو لباس عوض کنه زودی بریم برسیم مطب...خادجونم دستای خالی ما منتظرا رو خالی برنگردون خیلی محتاجیم خیلی تنهاییم...خیلی دلمون میخواد مامان بشیم و نی نی بکنیم دلمون رو نشکن....میرم ببینم دکتر نان بخش چی میگن باز چه داروهایی باید بخورم...اما هرچی که باشه من خیلییییییییییییییییی امیدوارم و میدونم که خیلی زود نتیجه میگیرم و ارزو میکنم همه دوستای گلم اونایی که منتظرن رو دامنشون رو سبز کنه...اونایی که نی نی تودلشونه خدا مواظب خودشون رو نی نی هاشون باشه...خداجونم نذاربیشتر ازاین بشکنیم ...دلای خودمون و همسرامون رو شاد کن....الهـــــــــــــــــــــــــی آمین...

التماس دعا

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فریبا
2 اردیبهشت 93 17:06
الناز جونم خوبی؟خوشحالم که اراده کردی انشالاه که خیلی زود نتیجه میگیری من مطمئنم عزیزم استرس نداشته باش انشالاه خیلیییییییییییییییییییییی زود با خبرهای خوب روزبرو میشیم نا امید نباش ما هم خدارو داریممممممممممممم امیدمون به خودشهههههههههههههههههه دوستت دارم خیلیییییییییییییییییی زیاد
الــنـــازجوون
پاسخ
قربونت برم عزیزدلم....فداتشم اره شکر خدا قدم اول رو باز برداشتم مرسیییییییییییی...اره امیدمون به خود خداست عزیزدلم بووووووووووووووووووووووس توام شادباش خدا ماروهم میبینه
آرزو مامان محمد
2 اردیبهشت 93 17:06
ایشالله حتما میشه چند وقتی هست که دارم به وبت سر میزنم ایشالله با خبر خوش میای
الــنـــازجوون
پاسخ
مرسی دوست عزیزم
مامان شازده پاشا
2 اردیبهشت 93 17:35
خدانکنه که بشکنی عزیزم.انشالاکه زوده زودنی نی میادو حسابی سرتون روشلوغ میکنههههه