همه کس من همسرم
سلام
امروز اراده کردم و 15دقیقه پیاده روی کردم تا خونه ی بابا ایرجم....شب همسری ماموریت هستن و من اومدم که بمونم....بگم از دیروز..
دیروز همسری ساعت 4:35اینا رسید خونه..نهارمون رو خوردیم گفت الناز زودی اماده شو بریم برات خرید....گفتم نه حوصله ندارم هوا هم که از یه طرف سرده ...چندبارگفت و منم مخالفت کردمخلاصه بعد نهار نشستیم کنارهم چای و کیک خوردیم و نمیدونم فکرکنم باز پیشنهاد داد که بریم بیرون من این بار گفتم نه بابا ولم کن من که صبح تا شب موندم خونه تک و تنها الانشم تنهام دیگه الان نگو کی بگومث بچه ها داشتم هق میزدم....من چرا اینطوری شدم....به بهونه ای بندم زودی میزنم زیر گریه....همسری میگه الناز من انگار زیادی ناز نازی بارت اوردم تو این دوسه سال یا اینطوری بودی از اولش؟میگم خیلی تنهام همش لحظه شماری میکنم بیای برسی خونه همه دلخوشیم شدی....اونم که یه روز خسته ای...یه روز برای کارت میری بیرون...خلاصه بهش گفتم من از فردا میرم دنبال کار...نمیمونم توخونه...گفت الناز من کاملا مخالف کار کردنتم....یکم گذشت گفت برو فردا دانشگاهتو ببین انتخاب واحدت کی هستش شروع کن درستو بخونتعجب نکردم چون این فرصت رو قبلا هم بهم داده بود ....از دیروز پیگیرش هستم...دوستم گفت انتخاب واحد تموم شده..اما تو سایت که دیدم تا 17 یعنی فردا وقت هست...80درصد تصمیم دارم شروع کنم.....ببینیم خدا چی میخواد...
الانم خونه بابا هستم یکم پیش رفتم دوش گرفتم الانم قراره با مامانی بریم خونه ی خاله کوچیکه هم دخترخالم هم عروسش و پسر نازش اونجان....دلم برای همسریم تنگ میشه امشب نیست
خداجون نظر به همه بنده های منتظرت بکن و گره از کار همه مون باز کن ...الهی امین