دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه پنجشنبه ی عالی

1392/9/7 22:54
145 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

همگی خوبین مامانا؟نی نی ناز من در چه حاله؟فداتشم قندعسلم ...

مامانی این ماه یه ماه جدید هستش برای من و بابایی برای اوردن شما به این دنیاباباتم قربونش برم امروز همینطوری همش خندیده و شیطنت کرده از دیروز سرمو برده بس که گفته دلم برات تنگ شدهخلاصه من امروز صبح 9 با زنگ تلفن مهربان همسربیدارشدم بعد با مامان جان صحبت کردم و حال داداشیم و جویا شدم و خوشحال شدم ازاینکه همه چی روبه راه بود...بعد خونه رو جم و جورکردم و رفتم یه دوش حسابی گرفتم و اومدم بیرون....دیدم شوشو اس ام اس داده که یه ساعته میرسه خونه نهارشو میخوره وبعد میره شرکت...وای که چقد خوشحال شدمزود برنج خیس کردم و لوبیاپلو اماده کردم برای نهار...قربونش برم درست سرموقع رسیدخونه...همینکه رسید خونه مثل پروانه دور سرم چرخیدمنم مث هرروز بوسش کردم و گفتم جانم ؟خیره؟اتفاقی افتاده؟گفت نه عزیزم توهمه هستی منی چطور نباید اینطوری باشم؟خوشمزهخلاصه هیچی دیگه...امروز من هرچی از شوهرم میخواستم اصلا نه نمیاورد...البته همیشه دوست داره منو راضیم کنه اما امروز یه جوردیگه بود ازچن وقت پیش داشتم رو اعصابش پیاده روی میکردم که من باید بینیمو عمل کنم....اونم جوابش یه کلمه بود......نــــــــــــــــهمنمامروز بعدنهار جای لیزر رو صورتمو ماچ کرد و گفت عزیزم هروقت موقعیت جور بود میریم برای دکتر زیبایی تا بینی تو نشون بدیم....منومیگی اینطوری شدمعجــــــــــــــــــــــــــبنیشخندنهارشو خورد و رفت شرکت گفت اگه زود تموم بشه میام باهم میریم برای گرفتم لباس فرم شرکت و توام حال و هوات عوض میشه....رفت و طبق معمول دیراومد شرکت که میره ول کن نیستن اهابروازشرکت با همکارا رفته بودن لباس(کـت)روگرفته بودن...دیر رسید خونه....منم همش تا اون لحظه با فریبا جونم ابجی ماهم گپ زدیم و اصلا حوصله ام سرنرفت...رسیدخونه یادش رفته بود برام عسل طبیعی بخره اخه قراره شبا عسل استفاده کنم تا پنج شب...حاضرشده که بره عسل بخره گفتم حالا که میری آرایشگاهم برو....رفت و برام شیر و ماست و عسل و ...خرید وبعدش رفت حموم...الانم طبق خواسته ی شوشو اوردیم کشمش و گردو میزنیم تو رگ...خیلی میچسبه_________نوش جونمون__________دلمون خوش بود یه جمعه ها شوهرمون کنارمونه...رئیس شرکت براشون باشگاه گرفته و جمعه ها عصرا میرن باشگاه...یه نی نی بیاد من از تنهایی در بیام هرجا دوس داره بره والله به خدا...

الان مامانیم زنگ زد و گفت حال همگی خوبه حتی شاید اصلا تهران نرن و خدا انشالله دعاهامون رو شنیده انشالله...

خداجونم به همه ی بنده هات نظر کن و همه رو به راه راست هدایت کن و یه نی نی هم به ماها بده..دوستای گلم که منتظر نی نی هستن بهشون نی نی سالم و صالح و توپول موپول  بده..الهی آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ستاره
7 آذر 92 23:25
انشاالله همیشه سالم و سلامت و خوش و خوشحال باشید گلم ... و به زودی
مامان یاسمن و محمد پارسا
8 آذر 92 1:35
همیشه خوش و خرم و سلامت عزیزم
فریبا
8 آذر 92 10:50
الناز جونم خوفی؟؟؟؟؟تو هم آبجی منی جیگر.........چه خچکل نوشته بودی...ایشالاه بینیتو عمل میکنی جاریت اینطوری شهو تو هم اینطوری...ایشالاه نی نیات زود زود میاد..مشکلا همه یکی یکی تموم میشن......این گل ها برای تو
الــنـــازجوون
پاسخ
سلام فداتشم ابجی نازم خیلی خوبم مرسی تو چطوری؟؟؟مرسی جیگرم...انشالله تاخداچی بخواد...انشالله توکلمون به خداست مواظب خودت باش