خــــــدایا قلبم شکست
عزیز دل مامان سلام
فداتشم همه کسم بابایی خیلی غصه نبودنت رو میخوره امروز کاملا حسش کردم..
رفتیم برای فردا شام خرید کردیم...درکل خوب بود و کلی گشتیم...اولش قصابی...بعدش چن قلم ظرف و خرت و پرت دیگه و آخرسرم رسیدیم سر خرید برای نی نی وحید که من نظرم لباس بود چون مادرشوهرم و جاریم قراره پتو اینابخرن من دوس دارم برای تولد بچه یا هرچی که مربوط به بچه ست وسایل و کادوهای بچگونه بخرم...
بگــــــــــــذریم...
یه سرهم خوشکل خریدیم که عکسشو میذارم ...
قبل خرید اونیکه میخواستیم رو نمیتونستیم پیداکنیم که یهو شوشو قیمت لباسای بچگونه رو دید و اینکه گیج شده بودیم بس که گشته بودیم شوشو برگشت
گفت :من دیگه بچه نمیخوام
میدونم از سر لجبازی با من و خدا این حرف و زد چون میدونه فعلا از بچه خبری نیس و خیلی انتظار کشیدیم این حرف رو زد اما خدایا من دلم شکست...بهم گفت مالیاقت نداشتیم خدا هم ولمون کرده و من هم دیگه بچه نمیخوام...همینو که شنیدم هنگ کردم...دستمو از دستش که خیلی گرم نگهم داشته بود کشیدم و دست کردم تو کاپشنم....یه جورایی داغون شدم...میدونم هیچوقت شوهر من همچین ادمی نبوده و نیست که کفر نعمت کنه و شکر خدا نکنه اما خداجون اونم دل داره من که هیچ...
راستی مامان جان یه بی بی چکم خریدم....بااینکه اصلا حس و امید ندارم اما یه بی بی چک که این حرفارو نداره بزنیم ببینیم خواست خدا چیه
مامانا خداییش من لیاقت نی نی دار شدن ندارم؟اخه خیلی دلم نی نی میخواد چیکارکنم