دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

منتظرم

1392/8/3 23:48
199 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

شب بخیر............

من اومدم

اما پ هنوز خبری نیست و اصلا برام مهم نیست که بیاد یا نه چون سپردمش دست خدا

اما هیچوقت اینطوری نبودم....دور و اطراف نافم همش درد داره و تیر میکشه...راستی یه چن روز پیشم یعنی چن روز مونده به موعد پ لک بینی داشتم....حالا ببینیم چی میشه...توکل بر خدا

مارفتیم و برگشتیم...اما هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه هـــــــــــــــــرگز

پنجشنبه ساعت 11 حرکت کردیم قبلش خونه دوش گرفتیم جمع و جورشدیم و تا5دقیقه از راه رو رفته بودیم دیدم خدایا حلقه ام دستم نیست....خدامیدونه چقد دپرس شدم...همسرم که فداش شم دید دل تو دلم نیسن دور زد و اومد بالا انگشترم رو آورد انگار دنیارو داد بهم....تا2رسیدیم چالدران و مامان بزرگ همسری منتظرمون بود...خدا بهش عمر باعزت بده من که دوسش دارم....لوبیا پلو پخته بودم و باخودم برده بودم نهار کوفته گذاشته بودن و شام غذای منو خوردیم...شب رو زن عمو و نسرین رفته بودن عروسی ماهم بخاطر خستگیمون زودتا11خوابیده بودیم....صبح از قبل 8 من و شوشو بیدار شدیم...یکمی حرف زدیم و بعدش مامان بزرگ شوشو رفت صبحانه رو آماده کرد و بعدصبحانه رفتیم گشتیم و بعد اومدیم دیدیم مادرشوهر بنده خونست.....وای ....زن عموی مادرشوهری فوت کرده بود اونم اومده بود و منم خیلیییییییییی خوشحال شدم ...بــــــــــــــــله اخه من نمیتونم صندل عقب ماشین بشینم چون واقعا حوصله ام سرمیره و خوابم میگیره واسه همین یکم دپرس شدم...خلاصه...ساعت2:40راه افتادیم ومادرشوهری رو نشوندیم جلو و خودمون پریدیم عقب ...ساعت 6:30رسیدیم خونه و رفتیم خونه مادرشوهری...یه لقمه غذا خوردیم...

ادامه ی داشتان شنیدنیه....

همونجا نشسته بودیم یهو شوهری رو جو گرفت به مامان جون گفت که فردا شب شام میاید خونه ی ما ها.........یه لحظه هنگ کردیم...اخه چه ربطی داشت......چقد بدم م یاد زن یا شوهر بدون هماهنگی هم مهمون دعوت کنن....همچین نبودا یهویی جو گرفتتش....

منم گفتم باشه لازانیا درست میکنم...اما حرص میخوردم اخه من فردا وقت دکتر داشتم.....خسته بودم...شاید عصری با شوشو میرفتیم بیرون همه برنامه ام بهم خورد....8:30 پاشدیم بریم وسایلو بخریم...اما چرخ کرده نشد پیدا کنیم...من همش حرص خوردم که چرا بدون هماهنگی دعوت کردی میومدی خونه حرف میزدیم میگفتیم میومدن دیگه...اونم  یه کوچولو ناراحت شد...رفتیم از خونه باباایرج ترشی هامون رو بیاریم  10دیقه ای هم اونجا نشستیم...پاشدیم اومدیم خونه...توحموم به شوشو بازبون خوش گفتم به داداشی اس بدم بگم که به مامانی بگن که نشد فردا پسفردا تشریف بیارین...اونم اروم شد و خودمم از عذاب وجدان خلاص شدم...

خلاصه اینکه حرف حرف ماشد...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عاطفه
4 آبان 92 13:37
ایول الناز جون خوشم اومد.
از خانومایی که حرف حرف اونا باشه خیلی خوشم میاد
منم خودم همیشه سعی کردم حرف حرف خودم باشه البته در بعضی موارد به کار نمیاد تبدیل میشه به جر و بحث و قهر واین حرفا


سلام عاطفه جون خوبی.....اوا اینکه ادرس وبتو بده درست نبود.....بدوم اینکه ما زنا اگه بتونیم میتونیم خیلی راحت مردا رو رام کنیم....برامنم گاهی همینجوریه گاهی به بحث تبدیل میشه اما اکثرا شوشوم باهام موافقت میکنه
فریبا
4 آبان 92 13:41
سلام الناز جون...دمت گرم....خوب که حرف حرف تو شد..همیشه خوش باشی گلم


سلام عزیزم..........خوبی؟اره بابا تسلط کامل داریم رو شوشومون.بووووووووووووووس شادباشی خانم طلا