دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 24 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

پارسای زن عموش

1392/7/22 18:58
461 بازدید
اشتراک گذاری

درود

دیروز داشتم عکسای اضافی لپ تاپ روSHFT DELETEمیکردم (عکسای خانوادگی شوشو که مال هرکی رو زدفم فلش و دادم به خودشون،خواهر شوهر،برادرشوهر،همه و همه)که جای اضافی نگیرن...داشتم پاکشون میکردم که یهو یکی از عکسای پارسارو دیدم که زن عمو فداش بشه خیلی دوست داشتنیه به نظر من این عکس رو یه سالی قبل نامزدی من شوشو با داداشش اینا رفته بودن مشهد اونجا انداختن

و

تو این سفرشون بود که مامانش حواسش نبوده و فلاکس چای ریخته رو دست پارسا و دستش سوخته و مسافرت براشون زهرشده...

الانم یه ذره جای سوختگی رو دست پارسا جونم هستش...

بگــــــــــــــــذریم...

یکم پیش بابای پارسا برادر شوشوم زنگید وگفت که صافکار که دوستشه گفته ماشین ما آمادست و شوشوم میتونه بره بیارتش...از یه طرفم تو اون تصادف برگه معاینه ی ماشین و کارت سوخت هم گم و گور شدن نمیدونیم برداشتن یا دست افسره یا دست کسی نیست و....

باید دنبال اوناهم بره طفلی...

بعدنهار کنارهم نشسته بودیم که باز از اون دختر همکارش حرفید ....اخر جمله مون این شد که الناز توام یه نی نی بیار خیلی دلم میخواداین یعنی چی؟خدایا عدالتت رو قربون شوهر من انقد بچه دلش میخواد من هـــــیچ...اونوقت اینقدر حسرت بخوره؟؟؟دلم براش میسوزه...همچین با غلظت گفت دلم خون شد...گفتم عزیزم خودت دیدی که ماهیچ کدوم مشکلی نداشتیم واینم مصلحت خداست که انقدر منتظر بمونیم...با من بود که الان خیلی وقت پیش ارزوی جفتمون برآورده شده بود...

خلاصه اینکه نمیگم اعصابم خرد شده اما خوب یه جوری ام...

چن وقته نرفتم ارایشگاه برای اصلاح...فردا انشالله طرف صبح مامانم میاد و میریم آرایشگاه

قبل ظهر خونه رو جم و جور کردم و جارو کشیدم الانم تنهام ....ماهواره رو هم خانم همسایه زده نمیدونم بشقاب تکون خورده نشون نمیده...

یه خبر خیلی بدم هست....جمعه که شوشوم فهمید ماهواره مشکل داره زنگید به نصاب ماهواره که یه جورایی اشنای شوهر خواهر شوهرم بود...(آقای سروش)پدرش جواب داده و گفته که سروش نمیدونم از پله افتاده یا ازپشت بام....ضربه مغزی شده و الانم فوت کرده....خدایا مردن چه اسون شده...جدیدا جوونا چقد زود از دنیا سیرمیشن و بارشون رو میبندن و میرن....شوشوم که از پشت بوم زنگیده بود به سروش...بعدش که جریان رو فهمید زنگید بهم گفت الناز...الناز رو خیلی غلیظ گفت...گفتم سروش فوت شده.....گفت از کجامیدونی؟گفتم یه حسی بهم گفت همچین اتفاقی افتاده....خدابیامرزدش...دیده بودمش خیلی جوون نجیب و خوش تیپ و متشخصی بود...یه سال و 5-6ماه بود که متاهل شده بود...

خــــــــــــــدایا صبربده

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عاطفه
23 مهر 92 14:59
آخی چه ناز بوده ماشالا....
خدا رحمتش کنه ..منم خواهرشوهر دومم تو 36 سالگی تصادف کردن و فوت شدن..آخی....داغ جوون بد دردیه خانواده اون خانواده اول نمیشه.....شوهرمم که داغون ..به رو نمیاره ولی من میفهمم


خدابیامرزدشون....اره بخدا خیلی سخته......خدا دور کنه....اخی....دلداریش بده....
بابائی پویان
24 مهر 92 14:12
سلام ممنونم که به وبمون سرزدین خدارحمت کنه این مرحمو واقعن خدا صبر بده به خونوادش یه سوال چرا صفحه وبتونو مشکی کردین




سلام عیدتون مبارک خوبین؟پسر خوشکلتون خوبن؟ببوسینشون...بله خداصبرشون بده....
والا از طرحش خوشم اومد یهوییی فکرکردم منو همسری هستم که منتظر نی نی هستیم این مدلی