وای مردم...
سلام عزیزان
دیگه واقعا مردم از خستگیازساعت 9صبح شروع به کار کردم و کل اتاق خواب رو تکوندمکابینت های آشپزخونه رو تمیزو مرتب کردم تموم میشدم که دوستم مرضیه وهابی تماس گرفت و راجع به مرکز مشاوره و ژنتیکی که پسرعوش تو خود ارومیه زده و رقیب هم نداره و تو کل نمیدونم ارومیه یا ایران تکه و بعدچن سال تحصیل و اموزش برگشته تا به ملت خودش خدمت کنه واز تهران خواستنش و نرفته تا تعصبش رو نشون بده حرف زدیم و برای منم وقت گرفت که ساعت 5:30 اونجاباشم...یه جورایی همون اولش گفتم بله و مطمئن بودم که حتما میرم...به شوشوهم زنگیدم و گفتم که یک جای توپیه در جچا مشکلمون رو میفهمیم طفلی اونم که حرف نداره چی بگه اخهپاشدم زودی رفتم یه دوشی گرفتم نفهمیدم چه مدلی رفتم چه مدلی اومدم بیرون بس که باعجله رفتم و انقد که خسته بودمغذامم رو گاز بود و خیالم راحت...شوشو درست سروقت رسید خونه من همچنان استرس دارو عجله که غذابخوریم وبریم...به شوشوگفتم از ته دل راضی هستی که بریم یانه؟گفت بخوای میریم اما الناز ماکه مشکلی نداریم بریم که چی بشه؟همه مراحل رو طی کردیم و مشکلی نیس باز اگه میخوای میریم...
انگار منتظر این جمله بودم که اعلام کنم نمیخوام برم چون واقعا استرس داشتم...چراباید تحمل کنم این دارو ودکترا رو ...
قرار شده عوض اینکه خرج دارو شیمایی کنیم و وقت تلف کنیم بریم چن قلم خرت پرت بخریم و سعی کنیم تغذیه مون رو کاملا تقویت کنیم و یه چن جا دیده بودم که مثلا(گردو دارچین خرماو....)رو ترکیب میکنن و میخورن از اینجور چیزا و خلاصه خود درمانی کنیم و دیگه مث سابق به خودمون استرس و فکروخیال ندیم وکلاشاد باشیم
زندگی دو روزه بابام جـــــــــــــــان چرا همش باید زانوی غم بغل بگیریم و انقد دپرس باشیمبعد از این دیگه انشالله اگه خدا بخواد همش خوش گذرونی همش تفریح
فعلا بریم خرید و ددر تابعد بـــــــــــــــــــــــــــــــــوس