بالاخره اومد...
سلام روز همگی بخیر
اگه حالمو بپرسین باید بگم تو دوقدمی مرگموالا...نه میتونم مث آدمیزادبشینم نه دراز بکشم فقط میتونم به طرف سمت راستم بخوابم اونم چه خوابیدنی کلی درد میکشم خداییش
از چن وقت پیش من برای تولد همسرم برنامه داشتم و اما هیچی...همینکه دیروز عصر رسید رفتیم چن قلم خرت وپرت خریدیم ورفتیم دنبال مامانم تابیاد باهم دیگه شام آماده کنیم نمیشد که بعد شام بیان البته نمیومدن ولی گفتم بخاطر شوشوم تا امشب رو حس خوبی داشته باشه مامانیم اومد غذارو آماده کرد منم سالاد آماده کردم و بعدش به زور لباس پوشیدم و یه کوچولو ارایش کردم وای که چقد عذاب میکشیدم همسرم و بابایی اومدن یکم راجع به اینکه امروز کجا ببرنم تا خوب شم حرف زدیم بعدش ساعت 10:30اینا بودکه داداش سجاد و زن داداشم اومدن طبق معمول دیر اومدن...شام خوردیم و چایی و بعدشم کیک ...بابام اینا پیرهن برای تولد گرفته بدن من کمربند چرم و داداشم اینا روان نویس خیلی خوشکل...دستشون درد نکنه گاهی اینجور مناسبتها بهانه ای میشه تاآدما دور هم جمع بشن و کنارهم دلخوشی کنن...
اینم کیک همسری که من انتخابش کردم
همسرم عزیزم تنها عشقم برات از خدا تن و جسمی سالم وتندرست دلی پر ازعشق و وفاداری و ایمان به خدا وبی کینه میخوام امیدوارم سالهای سال کنارهم خوش وخرم زندگی کنیم البته با فرشته کوچولومون که زندگیمون شیرین تر میشه
هرچند این بارم دیگه نشد چون امروز صبح ...شروع شد البته با 10روز تاخیر ببینیم خدا برای ماه اینده چی میخواد برامون احتمالا برم دکتر همون خانم دکتر جلوند