دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

ما اومـــــــــــــــــــــــــدیم

1392/6/26 11:39
402 بازدید
اشتراک گذاری

ســـــــــــــــــــــــــــــــــــلام دوستای عزیززززززززززززم روی ماه همتون رو میبوسم

                

                                  

نی نی نازم چطوره؟فداتشم نفسم

                        

یه لحظه وقتی عنوان رو نوشتم «مااومدیم»دلم هــــــــــــــــــــــری ریخت  چرا من اینو نوشتم شاید واقعا با نی نی اومدیم و خودم خبر ندارم...نی نی نازم چی میشه اگه بشه

چه سوالای بی جوابی رو جواب میدیم دوتایی...چه کارا که نمیکنیم دوتایی...چقد خوشبختیم ماسه تایی

                     

عزیزکم دلم نیومد باز دوباره تست بگیرم چون خدایی از یه خط دیدن تست متنفرشدم دوس ندارم واسه همین امروزم صبرمیکنم ولی شاید عصری با بابا بریم  بخریم عزیزم امروز 14 روز میگذره و من این چن روز اخیر بد جور به فکرت افتادم نفسم  استرسم ندارم  مامان جان ولی خوب در کل راحتم اما اگه بیای بزرگترین کادوی تولد بابایی جونت میشی...الهی فدای جفتتون عشقای نازم بشم من...

نفسم ابجی خاله ژیلا هم«مر یم جون» بارداره یه دختر6ساله به اسم اسما داشت وحالا ناخواسته باز قراره مادر بشه هرچند شوهر بی معرفتش اصرار داشت که بچه رو سقط کنن اما خداروشکر بعدش منصرف شد و حالا نی نی شون براشون موند انشالله که قدمش خیر باشه برا خانوادش و توام  بیای بغل مامان و بابات و آغوش خالیمون رو پر کنی

من هیچ دردی ندارم یکی دو روز مونده به پ یه دردایی داشتم سردرد ،کمردرد،و... اما الان اصلا فقط گاهی زیر شکمم سمن چپ تیرمیکشه ...الهی خودت امید همه چشم انتظارایی ناامیدمون نکن...

عزیزم روزی که رفتم خونه ی بابا ایرج برخلاف همیشه بعد ظهر یکی دوساعت خوابیدم چون من سرم بره نمیتونم بعد ظهرا بخوابم...حتی روز بعدشم که دیروز باشه خوابیدم بعدظهر ...بگذریم...

عصری بابا ایرج تماس گرفت و گفت شام اماده نکنیم میریم بیرون...اما باباییت نبود من دوس نداشتم برم داداش سجاد زنگ زد گفت نمیدونستن که شوشوی من ماموریته امشب رو بریم یه شب دی گه هم باز باهم میریم و منم قبول کردم  یکم جم و جورشدیم و ساعت 9.30داداشی اومد و رفتیم ...

نرسیده به خیابان ورزش ماهی کبابی بود شام رفتیم اونجا بیرون نشستیم یکم سرد بود هوا...بعد غذا رفتیم پارک ساحلی یکی دوساعتم اونجا  نشستم و خلاصه خیلی خوش گذشت اما جای شوشوی جیگرم خیلی خیلی خالی بود اومدنی هم یه بستنی از کافه دانشجو  مهمون داداشی شدیم...

اومدیم خسته شده بودم فکر میکردم چون ظهر خوابیدم دیگه نمیتونم بخوابم ولی خیلی خوب خوابیدم...

دیروزم که شب 8:20اومد خونه ی مامانی شام خوردیم یکم با بابام حرف زدن و اومدیم خونه

نمیدونم سر چی دیشب قبل  خواب با بابایی حرفمون شد یه جورایی جدی بود

اما بعدش بابایی معذرت خواهی کرد و صبح هم که برای صبحانه اومده بود خونه کلی نازم کرد و دیدم چشاش ترشد دلم خون شد قربون صدقش رفتم و منم معذرت خواستم ازش اخه عاشقشم

نانازم اگه تو  تو دلم اومده باشی معجزه میشه اخه دوس دارم به بابایی بگم که کادوی تولدش تکـــــه

عزیزم مامانت رو خراب نکن و بیا

مامانا دعام کنین برام

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿
26 شهریور 92 21:18
سلام عزیزم امشب تولد امام رضا هست
از ته دلم برات آرزو کردم
انشالا که به زودی زود نی نی بیاد پیشتون

سلام عزیززززززززززززززززززم خوبی ؟؟؟؟/فداتشم خیلی ماهی خدا محمد پارسا رو براتون نگه داره عزیزم و هیچ وقت غم نبینین
یاعلی
مامان الناز
27 شهریور 92 2:04
عزیزم از خدا می خوام که خودش امسال بهترین هدیه رو به همسرت بده


سلام عزیزم خوبی
الناز جونم چطوره؟بوسش کن از طرف من
انشالله عزیزم امیدوارم
آجی عارفه
27 شهریور 92 10:14
ایشالا که همین طوره الناز جونم......


فدات ابجی جونم