دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

برای داداش بی معرفتم

1392/5/2 23:31
416 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه کس مامان

عزیزم امروز رو به سختی شب کردم ساعت 6به بعد آماده شدم آژانش زنگ زدم  وسایل و لپ تاپمم برداشتم چن تابستنی هم از فروشگاه بغل خونه مون برا بعد افطار خریدم و چن دیقه ای جلو در منتظرماشین شدم اصلا حسش نبود فاصله ی بین خونه من و باباییم 15دقیقه راهه و اتوبوسم هست ولی کی حال داشت پس بهترین راه آزانس بود...

3-4دیقه ای رسیدم خونه باباییم

قربونش برم مامانم تنها بودومنتظرمن

خدایا من از دنیابه این بزرگی یه داداش سجاد دارم که عند بی معرفتیههمیشه و هرروز با خانواده ی خانمشه حتی چن روزی یادش مییره که از مامان و بابام یاد کنه

خدا جون این انصاف نیس که مامان و بابا به این خوبی اونوقت داداشم حتی قدر محبت ندونه

خیلی دوسش داشتم و دارم اما اون همه مارو فراموش کرده  خانمش 5 خواهر داره و یه داداش حالا داداشم اصلا یادش نمیفته که یه مامان و یه بابا و یه ابجی داره

خداجونم چطور میشه تحمل کرد؟خیلی سخته مامان بابام غصه میخورن منم نمیتونم تحمل کنم اما قاطی مسائلشون نمیشم خدایا خودت به داد برس

بگـــــــــــــــــــــــــــذریم

عزیزم فردا بابایی میاد خداروشکر که بابایی رو دارم و علیرغم بحثاوکدورتهایی که با خانواده بابایی داشتیم الان  که دیگه خونمون جداشده رابطمون خیلی بهتره وشکر میکنم

ناناز مامان تو زودبیا تواین دنیا دلم به مامان و بابام و باییت وتو خوشه نانازم از ماه اینده که میخوایم توبیای

دل تو دلم نیس برای اومدنت استرس نخواهم داشت درسته گاهی حساس میشم و احساساتم گل میکنه که طبیعیه اما چون دیگه خوب میشم غمی نیس عزیزم دعا کن برای مامانی تا خودشو نبازه

ضمنا مامانی امروز داروهامو استفاده نمکینم درسته خونه بابامه ولی خوب ادم انقد که خونه خودش راحته نمیتونه راحت باشه اخه باید شیاف درست کنم یه چیزایی رو بجوشونم کارم سخت میشد اینجا براهمین موندن فردا شب که با بابایی رفتیم خونه اونموقع هم چایی رو بخورم هم شیاف ها رو استفاده کنمقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

آبجی عارفه
3 مرداد 92 2:15
ا چقدر بد آدم احساسه خوبی نداره اینجوری...هی وای....
داداشا گاهی اصت هوا خواهراشونو ندارن ..انقئم دلخوری پیش میاد اسه آبجیا..


اره عزیزم خیلی سخته
دلم تنگشه
انشالله تووداداشی خوب باشین عزیزززززززززززم
مامان یاسمن و محمد پارسا
3 مرداد 92 11:30
عزیزم نمی دونم چطوره که بچه ها البته بعضیاشون از خانواده که جدا میشند محبتهاشون را هم با خودشون می برند و پدر و مادرشون که عاشقانه دوستشون دارند را فدای خوشگذرونی خودشون می کنند ارزو می کنم برادرتون زود به خودش بیاد خدا عمر با عزت بهشون بده عزیزم تا می تونی پیششون برو نذار غمگین پدر و مادر گنجینه ها ی با ارزشی هستند که مانند ندارند
این گلها را تقدیم می کنم به بابای و مامانی مهربون


اره عزیزم خیلی بده اینطوری داداشم حتی یادش نمیفته یه خواهرم داره خیلی خوب بودیما خیلی کمکابهم کردیم اما حالا اصلا یادی ازم نمیکنه مامان بابام غصه میخورن امیدوارم یه روزی به حرفم برسه
مامان یاسمن و محمد پارسا
3 مرداد 92 11:31
چشمتون روشن برا اومدن بابای عزیزم ارزو می کنم به زودی نی نی جون بیاد پیشتون بیش از بیش دل بابای و مامانیتون را هم شاد کنه


انشالله عزیزم همیشه تو ذهنم هستین و بهتون فکرمیکنم خیلی بهتون ایمان دارم دلتون خیلی صاف و پاکه مطمئنم خدا انشالله حاجت رواتون کنه
شقایق
3 مرداد 92 15:44
افرین به الناز عزیزم خوشحالم تو رو اروم میبینم
عزیزم سر وبلاکت چی اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟


سلام شقایق جونم خوبی عزیزم
مرسی اره اوضاعم خوبه و خیلی خوش میکذره یکم غصه دارم اما خوووووووووب
نمیدونم والله یه تصویرر خنده دار گذاشتم نگو با قوانین انیجا جور نبود خلاصه مسدود شدو من موندم و یه دنیا تنهایی ولی اخر سر باکلی التماس و تمنا بازش کردن
محبوبه مامان ترنم
4 مرداد 92 14:53
متاسفانه خیلی از پسرها همین جورین و بعد از ازدواج از خانواده خودشون خیلی فاصله می گیرن.
ایشاالله که تو یک نی نی ناز بیاری تا مامان و بابات سرگرم بشن و کمتر دلتنگ داداشت باشن.



بله متاسفانه
انشالله خدا از دهنتون بشنوه
مرسی عزیییییییییییزم
امیدوارم کنار خانواده سبزت همیشه شاد و خوشبخت باشین