گمشده ی راه دور
سلام دوستای گلم...
میگم صبح بخیر چون صبح ساعت 8:23 دقیقه دارم این پست رو میذارم
خودم که هیجان زده شدم...
من امروز مریض شدم خخخخخخخخ جونم سلامت فدای سرم خیلی هم خوشحالم
امروز صبح که همسر عزیزم ارومیه تشریف دارن بنده که بیدارشون کردم دیدم از عمه ی گرامی البته بابا ایرجم با این عمه ی گرام از مادر یکی هستن...برام پیام دادن...
دیروز ساعت 10اینا بود داداش سجادم اومد دنبالم و منو رسوند خونه باباایرجم و رفت و منم رفتم کمک مامانیم...کوزت شدم افتضاحکار کردیم و کار کردیم وکار کردیم...سرظهری خوابم یادم افتاد یهو هنگ کردم دیگه حال نداشتم دست به سیاه سفید بزنم و اصلا تکون بخورم اما مجبور بودم...
شب قبلش خواب دیدم شوشوم با یه زن به اجبار من سرسفره عقد نشسته و هی بهم میگه الناز چرا این کار و میکنی...من باشوشوم انگار نامزد بودم یا شایدم زنش بودم خلاصه باهاش هم خونه بودم و زندگی میکردم و قصد داشتم براش زن بگیرمبعد یهو گفت الناز نکن این کارو...مطمئنی...چونم لرزید و اشکم دراومد و بهش گفتم دوست دارم و کلا عقد و عروسیشون تعطیل شدو هم شوشوم هم من راضی بودیم ...خلاصه این خوابم یادم افتاد و درسته اخرش خوب بود اما همینکه یادم میفتاد که کسی با شوشوم قرار بود مزدوج شن کلم داغ میکرد
خلاصــــــــــــــــــه برداشتم خوابم رو عوضی به داداش سجادم اس کردم و خیلی ضایع شدم اخه توش حرفای عشقولانه هم زیاد به شوشوم نوشته بوذم...قربونش برم داداشمم اصلا اینجور موارد رو به روی ادم نمیارهشوشو که غروب با بابا و پسرداییم امیر اومدن خونه توگوشیش دیدم که به بابا ایرج SMSداده و نوشته که سلام باباجون...الناز حالش بده توروخدا ببین چی شده خیلی نگرانشم...من سرظهری به شوشوم اس داده بودم که خیلی گیجم و نای حرکت هم ندارم... بعد خوندم که بابام نوشته بود نگران نباش فقط یکم کلافه هستش مشکلی نیس...دیدم بابام هی میگفت الناز چی شده خیلی پکری...منم میگفتم نه بابا هیچیم نیس...
شب نشسته بودیم فیلم میدیدیم و منم سرم تو لپ تاپ بود یهو با فامیلی ذکایی یعنی خودم تو فیسبوک چن نفر رو سرچ کردم... که دخترعموی بابام رو و بعد دختر دخترعموی بابام رو پیدا کردم و دوست شدیم...بعد همینطوری نشسته بودیم یهو باباایرج برگشت گفت الناز بزن ببین توفیسبوک آلیس تامراز رو هم میاره...شوشو و من هردو در تلاش بودیم که یهو چن تا الیس تامراز و این جور اسامی اومدن...عکساشون رو دیدیم بـــــــــــــــــــــــــــــله خودش بود
آلیس تامراز و جرمین دخترای مامان بزرگم هست
البته قبلا راجع به این موضوع یه پست گذاشته بودم...
ایناهمه عکسای آلیس دختر مامان بزرگم هستش...
خلاصه شب پیداش کردیم و قرار شد رسیدیم خونه من بهش درخواست دوستی بدم وپیام بدم و معرفی کنم..رسیدیم خونه تا ساعت 1:30 همش فیس گردی کردیم با شوشو...درخواست دوستی دادم و خوابیدیم تااینکه صبح ساعت 7اینا که شوشو میرفت دیدم تو فیسبوک پیغام دارم
من نوشته بودم سلام خانم آلیس من الناز هستم از ایران ...
و جواب گرفتم...
azizam khili khoshhal shodam...I am very happy and excited that you found me...please continue to write
بعد که شوشو رفت دیدم باز دوباره پیام رسید که نوشته بود مادرم در قید حیات هستن؟دیدم نه نمیشه خوابید ....
برداشتم لپ تاب رو اوردم گفتم یکم باهاش حرف بزنم...یه حس خاصی داشتم و دارم ...وقتی ادم دونفر رو که نزدیک 30 ساله ازهم هیچ خبری ندارن رو بهم برسونه ببینین چه حالی میشه؟دیگه ذوق مرگ واسه یه لحظم بود...تازه اشکمم دراومد...تصورشو کردم که مامان بزرگم بشنوه چی میشه...
اخه 30سال پیش اخرین نامه شون و عکساشون رو دیده بود و از اون موقع دیگه از هم بی خبرن ...مامان بزرگم که با بابا بزرگم ازدواج میکنه مسلمون میشه و بچه های شوهر سابقش میرن کالیفرنیا و تا امروز ....
شب شوشو میگه الناز یهو دیدی رفتیم امریکا اینا....اساسی زدم تو ذوقش میگم اخه عزیزم ما هنوز مشهدم نرفتیم خخخخخخخخخخخگفت چه ربطی داره اینهمه رفتیم مسافرت گفتم حالاااااااااا
هیچی دیگه احتمالا عصر بریم خونه مامان بزرگ و یاعکس بگیرم ازش و بفرستم یا وب بدیم مامان و دختر همو خوب ببینن...
خدایا شکرت میگم دنیا کوچیکه ها...
علم و تکنولوژی هم که قربونش برم خداروشکر در حال پیشرفته والا من از کجا باید الان پیداشون میکردم؟و شوشومم به کله اش بزنه که بره کالیفرنیا؟خخخخخخخخخخخخخخ
شوخی بوداااااااااااااااا
دوستون دارم یه دینا بووووووووووووووووس از روی ماهتون