یاشانس...
مامانی جونم سلام فداتشم عسلم
امروز همش از تو میگفتم هم پیش مامانیم هم تو دل خودم یه جورایی داشتنت رو مث هرروز آرزو کردم
مامان جان بی نهایت دوستت دارم و هر لحظه به یادتم و فکر بودن و داشتنت راحتم نمیذاره
یکم پیش معصومه(دخترخاله بنده)تماس گرفت گفت که فردا با خانواده میان خونه ی ما امابعدش متوجه شد که مهدیه کلاس داره نتونستن بیان موند برای روزیکه هر دو وقتشون آزاد باشه...
مامانی دوست بابایی(عمورضا)صاحب یه نی نی پسر شده فکرکنم 21یا22 مرداد متولدشده خودشم پسره....خدا حفظش کنه ولی جدیدا هرکی زایمان کرده بعدش شنیدم که بچه ش پســــــربوده
شاید مخ بابایی رو زدم پنجشنبه جمعه رفتیم خونه مامان بزرگ بابایی تو چالدران برای دیدن بچه ی دختر عموی باباییت که اونم یه ماه کمتره که متولد شده اسمشو گذاشتن علی اصغر
عزیزم انشالله یه روزی میاد که ازتو مینویسم از وجود ناز و عزیزت که خیلی منتظر اون روزم ...
عزیزم فرشته کوچولوم بیا توکه حرفت رد خور نداره پیش خداجون خودت ضمانت کن ضمانت کن بگو مامان بابات به خوبی ازت مواظبت میکنن
مامانی دق میکنه از نبودت ها دوست دارم بیا
اما من به دوستام به خدام وبه خودم قول دادم قوی باشم و دیگه انقد غصه نخورم
پس به سلامتی همه تون